#در_تمنای_توام_پارت_82


-اوه ببین مرد گنده چه ذوقیم می کنه.جمع کن خودتو.

سام مشتی به بازوی نکیسا زد و گفت:نه که تو برا نامزدت له له نمی زنی بچه پرو!

دوباره نقش آلما در ذهنش پررنگ شد.آهی کشید و گفت:من میمیرم براش

و در دل گفت:اما حالا فهمیدم...

سام خندید و گفت:تو که از من بدتری.

نکیسا لبخندی به غم نشسته روی لب آورد و ساکت شد.نمی دانست چقدر طول کشید که ماشین آشنایی کنار ماشینش پارک کرد

.سرش را که چرخاند آلما را دید که از ماشین پیاده شد.نگاهش ماتم زده شد.اما آلما که آن دو را ندیده بود بدون توجه به سوی دانشگاه رفت.

سام با خوشحالی و هیجان به پهلوی نکیسا زد به آلما اشاره کرد و گفت:

-اینم پری دریایی من!

یک لحظه انگار به قهر چاه فرو رفت.احساس خفگی کرد.با صورتی رنگ پریده و چشمانی ترسیده به چهره سام نگاه کرد و گفت:این؟!

-آره،به نظرت چطوره به هم میایم؟

-سام،اون....

حرفش آنقدر سنگین بود که خودش هم باور نداشت.سام دوستش بود و آلما تنها عشقش و زمانی نامزدش.باید بی رحم می بود.

چون واقعا نمی توانست او را از دست دهد.سام با نگرانی به نکیسا نگاه کرد و گفت:چی شده نکیسا؟اون چی؟حرفتو کامل کن.

نکیسا آب دهانش را به زور قورت داد و گفت:سام،اون آلماس،دختر عمه ی من،نامزد من!

سام به شدت یکه خورد.رنگش به وضوح پرید.با لکنت گفت:شو...خی..می کنی؟

نکیسا فقط سرش را تکان داد.سام دو دستش را روی سرش نهاد و روی زمین نشست و گفت:وای،خدا منو ببخشه.

تمام آرزوهای سام دود شد و به هوا رفت.همه چیز بهم ریخت.چه آرزوهایی که نداشت.چه خیالاتی که با پری دریاییش نداشت؟

وای او به ناموس بهترین دوستش چشم داشت.حالا چه می کرد؟آنقدر شرمنده بود که عشق یادش رفته بود.دوست داشت همان موقع می مرد و در صورت نکیسا دیگر نگاه نمی کرد.

نکیسا حالش را درک کرد.کنارش نشست و گفت:بلند شو مرد،تو مقصر نیستی تو نمی دونستی.

سام بدون آنکه نگاهش کند گفت:نه من بهت خ*ی*ا*ن*ت کردم،به ناموست چشم داشتم تا آخر عمر خودمو نمی بخشم.

-نه خ*ی*ا*ن*ت کردی نه به ناموسم چشم داشتی...لعنتی تو که چیزی نمی دونستی.

-لعنت به من،لعنت! کاش از اول بهت نشون می دادم،کاش در موردش دقیق تر می گفتم.من خر اینکارو نکردم.کاش حداقل در موردش تحقیق کرده بودم.

-بلند شو سام خودتو سرزنش نکن،هیچ اتفاقی نیفتاده.

-خدایا منو ببخش دیگه چطور تو روت نگاه کنم؟

نکیسا حال سام را درک می کرد.از خودش بدش می آمد که او را در این موقعیت قرار داده است

اما آن لحظه به قدری خودخواه شده بود که اصلا یک درصد هم فکر نمی کرد کار اشتباهی می کند و نباید حق انتخاب را از آلما بگیرد.الان فقط و فقط آلما برایش مهم بود و سعی داشت

هر جور شده او را برای خودش نگه دارد.دست در بازوی سام کرد او را بلند کرد.مهربانانه لبخند زد و گفت:من دارم فکر می کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده.نه تو کسی رو بهم نشون دادی نه

من کسی رو دیدم و حرفی شنیدم.همین الان همین جا همه چیزو فراموش کن انگار نه انگار.

romangram.com | @romangram_com