#در_تمنای_توام_پارت_130


پایش به آرامی خوابیده بود خم شد و گفت:وای خدا هر چی نگاش می کنی سیر نمی شی.

شکیبا خندید و گفت:بیا مال خودت.

-می خوای شوهرت با لنگ کفش دنبالم کنه برای این فسقلی؟

محمدرضا که صدایشان را شنید گفت:کی در مورد کامران بابا حرفی زد؟

آلما با ابرو اشاره ایی به محمدرضا کرد و گفت:گرفتی شکیبا خانوم؟

حدیث دختری ریزه میزه با چشمانی سبز باتلاقی که عجیب به صورت سفیدش می آمد خود را به شکیبا نزدیک کرد و به آرامی جوری که کسی نفهمد هر چند آلما که

کنارشان بودند و مثلا با کامران ور می رفت صدایشان را شنید گفت:شکیب این پسره کیه؟ خیلی خوش قیافه اس.

شکیبا خود را کمی به سوی حدیث خم کرد و به همان آرامی گفت:مامان گفت که پسردایی دختر داییمه.پلیسه.

حدیث ابرویش را بالا داد و گفت:چه جالب! نسبت به هر چی پلیسه که تا حالا دیدم خیلی جذاب و خوش قیافه اس.

شکیبا خندید و گفت:تو شکم گنده هاش به پستت خورده.....حالا نظری داری؟

حدیث ریز خندید و گفت:چرا که نه!

با ابن حرف آلما تیز نگاهش کرد که حدیث جا خورد و ناخودآگاه گفت:ببخشید.

آلما همان حربه ایی را که برای جور کردن سیما به کار برده بود برای حدیث هم به کار برد.لبخندی پر از حرص زد و گفت:ببخشید حدیث جون ناخودآگاه صداتو شنیدم.داشتین

در مورد این پسر دایی بد عنق من حرف می زنین.اما از این گند دماغ هر چی بیشتر دوری کنی که پرش به پرت نخوره بهتره.در ضمن خودش یکی رو دوس داره.

حدیث مایوسانه گفت:من منظوری نداشتم.

آلما لبخند زد و گفت:می دونم عزیزم.

شکیبا ریز ریز خندید.حدیث بلند شد و رو به دوقلوها گفت:شهرام،بهرام بریم توپ بازی؟

دوقلوها موافقت کردند و با حدیث رفتند.شکیبا با خنده گفت:بد زدی تو پرش!

آلما بی خیال گفت:فقط روشنش کردم.

-آها که اینطور،یعنی کاملا بی منظور بود؟

آلما با جدیت سرش را تکان داد و گفت:آره پس چی؟

شکیبا خندید و گفت:پس اونی که تو چشمات دو دو می زنه چیه؟

آلما اخم کرد و گفت:هیچی نیست.

-اخماتو جمع کن زشت می شی.

آلما شکلکی درآورد بلند شد و گفت:میرم این اطراف یکم قدم بزنم.

-زیرش در رفتیا.نگو نفهمیدم.باشه برو خانوم گل.

آلما نیش خندی زد.کفش هایش را پوشید و رفت.باغ از درختان میوه ی پراکنده پوشیده شده بود.انتهای باغ انواع و اقسام سبزی های خوردنی کاشته شده بود.و کمی

آن طرف تر آقا ناصر با رز و نسترن و گل های فصلی بهشتی کوچک ساخته بود.آلما به سوی گل ها رفت.روی تاب که حالت صندلی تخم مرغی شکل را داشت نشست.

نفس عمیقی کشید تا رایحه ی خوش گل ها مشامش را نوازش کند.ناگهان انگار یاد چیزی افتاده گوشیش را از جیب پاکتی مانتویش درآورد و شماره ی کیان را گرفت.

romangram.com | @romangram_com