#در_تمنای_توام_پارت_128


شهین شالش را مرتب کرد و گفت:آره، دیشب بهش زنگ زدم گفت میام.

لبخندی روی لب های آلما نشست و گفت:دوست دارم نی نی شو ببینم.

شهین آهی کشید و گفت:منم همین طور چند روزه رفتن.

آلما دستش را روی دست شهین نهاد و فشرد تا کمی تسکین این آه شود.نکیسا در حال رانندگی بود که گوشیش زنگ خورد.گوشی روی داشبورد بود آن را برداشت از دیدن

نام شکوفه گوشی را به سمت آلما گرفت و گفت:مامانه، تو جواب بده دارم رانندگی می کنم.

آلما گوشی را گرفت دکمه ی پاسخ را زد.صدای آرامش بخش شکوفه طنین انداز شد:الو نکیسا مامان؟

چقدر مامان گفتن شکوفه آلما را دلتنگ کرد.با شوق گفت:الو زن دایی منم آلما.

-آلما تویی؟ خوبی عزیزم؟ گوشی نکیسا دست تو چیکار می کنه؟ اتفاقی افتاده؟

-نه قربونتون برم، نکیسا داره رانندگی می کنه نتونست جواب بده من جواب دادم.

-مگه دارین کجا می رین؟

-داریم با عمه شهین اینا میریم پیک نیک. تو باغشون.

-خوش بگذره بهتون،دلتنگتون بودم کاش برمی گشتین.

-زود برمی گردیم زن دایی.قول می دم.

شکوفه آهی کشید که حتی پشت تلفن هم به گوش آلما رسید.دلش گرفت.گفت:قربونتون برم،به خدا اگه بی طاقتی کنین همین الان بر می گردیم.

شکوفه دستپاچه گفت:نه نه اصلا،رفتین که خوش بگذره نه اینکه به فکر دلتنگی ما باشین.

برای آنکه دلتنگیش بیشتر روی آلما تاثیر نگذارد گفت:عزیزم به نکیسا و خانواده ی شهین سلام برسون.مواظب خودتون باشین.دیگه قطع می کنم.

-چشم زن دایی.سلام دایی رو برسون.خداحافظ.

شکوفه که خداحافظی کرد شهین گفت:دلتنگ بود نه؟

آلما سرش را تکان داد و گوشی را به طرف نکیسا گرفت.نکیسا گوشی را گرفت.تا طول مسیر هر کدام در سکوتی رمزآمیز در دنیای خیالات خود دست و پنجه نرم می کردند.

به مقصد که یکی از باغ های میوه ارث رسیده ی آقا ناصر بود.رسیدند.آقا ناصر خود از ماشین پیاده شد در آهنی و زنگ زده ی بزرگ را باز کرد.نکیسا م*س*تقیم تا

ته باغ ماشین را هدایت کرد.دوقلوها زودتر از همه پیاده شدند.بقیه هم پشت سر آن دو پیاده شدند.آقا ناصر به آلاچیق زیبایی که ستون هایش و سقفش از گل یاس و

پیچک پوشیده شده بود اشاره کرد .آلما با شوق گفت:اینجا هر سال خوشگلتر میشه!

شهرام و بهرام توپ را از صندوق عقب ماشین درآوردند.بهرام گفت:آلما بیا فوتبال.

-الان میام،بزارین کمک عمه وسایلو تو آلاچیق بچینم.

آلما به کمک بقیه وسایل را درون آلاچیق چید و به سوی دوقلوها رفت و گفت:تیتانا من دروازه وایمیسم شما تونستین گل بزنین.

بهرام بادی به غبغبش انداخت و گفت:می خوام ببینم کی جلوی گل زدن منو می گیره؟

آلما خندید.دو سنگ برداشت و به فاصله ی دو متر از یکدیگر گذاشت.و خود وسط ایستاد و گفت:من حاضرم.شروع کنین.

بهرام ایستاد توپ را جلویش قرار داد.تا سه شمرد و با قدرتمندترین ضربه ایی که می توانست توپ را به سوی دروازه ی آلما شوت کرد.اما آلما به راحتی توپ را با پا محار کرد

و گفت:تیتان کوچولو من کل 12 سال مدرسه رفتنم رو فوتبال بازی کردم نمی تونی بهم گل بزنی.

romangram.com | @romangram_com