#در_تمنای_توام_پارت_112


آلما دست به سینه نشست و گفت:دوست دارم عقب بشینم جلو حالم بد میشه.

نکیسا خواستن فریاد بکشد که شهین به آنها نزدیک شد و با تعجب گفت:آلما، عمه چرا عقب نشستی؟ زشته عزیزم نکیسا که راننده تو نیست.

آلما خود را مظلوم نشان داد و گفت:از جلو نشستن می ترسم عمه، عقب راحتترم.

نکیسا با پوزخند زیر لب گفت:پس رانندگیت چیه وقتی از جلو نشستن می ترسی دروغگو.

شهین به چهره به سرخی نشسته نکیسا نگاه کرد و گفت:جای دوری که نمیری عمه بیا جلو بشین.

-من راحتم عمه نکیسا هم مشکلی نداره

نکیسا به تلخی و عصبانیت تیرهای خشمش را به سوی آلما روان کرد.اما او بی خیال از جایش تکان نخورد.شهین دیگر دخالتی نکرد و گفت:پس به سلامت!

نکیسا ماشین را بیرون برد و آلما پیروزمندانه با لبخندی سرخوش نگاهش را به بیرون دوخت.نکیسا در تمام طول مسیر یک کلمه هم حرف نزد.به خیابان خیام که رسیدند

اتومبیل را پارک کرد و بی توجه به آلما از ماشین پیاده شد.آلما هم زود پیاده شد و پشت سرش روان شد.پاساژ زیبای صدر با آن جمعیتی که در رفت و آمد بودند

خودنمایی می کرد.نکیسا بی تفاوت به او چند قدم جلوتر از آلما راه می رفت و مغازه ها را نگاه می کرد.آلما با حرص پشت سرش می رفت.نکیسا جلوی مغازه ایی

ایستاد و به وسایل کادویی زیبایی که چشمک می زدند نگاه می کرد.فقط یک لحظه برگشت تا ببیند آلما کجاست؟ که او را مشغول صحبت با پسر جوانی دید.عصبانیت

بر چهره اش سایه انداخت.به سرعت به سویشان رفت که صدای بلند آلما را شنید:آقا شما کوری مگه؟ یه چیزی هم بدهکار شدم؟

پسر جوان با لبخندی چندش گفت:هلوی زیبای مثه تو که اخم نمی کنه خانومی! حالا چرا ناراحتی؟ خیلی خب حالا من یه حرفی زدم،اصلا من کور شما خودتو ناراحت نکن خانومی!

نکیسا با عصبانیت بی مانندی به سوی پسر جوان حمله کرد.یقه اش را محکم در دستش گرفت و گفت:چی گفتی جوجه تیغی؟

پسرک نکیسا را هل داد و گفت:تو رو سنن چیکارشی؟خودتو قاطی نکن بحث بین منو خانومه!

نکیسا با عصبانیت مشتی حواله صورت پسرک کرد و گفت:همه کارشم،همه کاره حالیته؟

پسرک که با آن مشت غافلگیر شده بود دستی به جایی که مشت خورده بود کشید و گفت:روانی منو می زنی؟حالیت می کنم.

به سوی نکیسا هجوم آورد.زد و خورد شروع شد.آلما ترسیده نگاهشان می کرد.اصلا جرات ابراز وجود را نداشت.طولی نکشید که مردم برای جدا کردنشان پا درمیانی کردند.

اما هیچ کدام کوتاه نمی آمدند.بلاخره در آن جمعیت یک نفر به پلیس زنگ زد.حتی با آمدن پلیس هم نکیسا و پسرک با سماجت باهم گلاویز بودند.سروان جوانی جلو آمد

و با خشونت آن دو را از هم جدا کرد و گفت:دعوا برای شماها زشته،خجالت بکشین.حالا که هر دوتونو بازداشت کردم متوجه می شین.

پسرک مداخله کرد و گفت:جناب سروان اول این روانی بهم حمله کرد همه شاهدن.

نکیسا در حالی که با کینه به پسرک نگاه می کرد بی حرف دست در جیبش کرد کارت شناسایش را درآورد و به سروان جوان نشان داد.سروان با دیدن کارت سلام نظامی

داد و گفت:ببخشین قربان اگه جسارتی شد.

پسرک آب دهانش را قورت داد.از اینکه متوجه شد با یک پلیس درگیر شده ترسید.فاتحه خود را خواند.قدمی به عقب نهاد و قبل از اینکه فرصتی به کسی دهد پا به

فرار نهاد.سروان فورا دستور دستگیریش را داد که نکیسا گفت:ولش کن حساب کار دستش اومد.

سروان به دو سربازی که قصد تعقیب داشتند گفت که دست نگه دارند.خود رو به نکیسا گفت:قربان زخمی شدین بفرمایین تا بیمارستان شما رو برسونیم.

-ممنون خودم ماشین دارم،از زحمتتون ممنون.شما می تونین برین.

سروان سلام نظامی داد و با اجازه رفت.مردم هم پراکنده شدند.نکیسا به سوی آلما که گوشه ایی از ترس کز کرده بود نگاه کرد.پوفی کشید.دستمالی از جیبش درآورد

روی جاهایی که فکر می کرد خون است کشید.به آلما اشاره کرد که جلو بیاید.آلما جلو آمد بی توجه به همه چیز دست نکیسا را کشید و با بغض گفت:من هیچی نمی خوام

romangram.com | @romangram_com