#در_تعقیب_شیطان_پارت_179
************
خودم رو میدیم که مثل شعله ای آتش گر گرفته بودم. بین زمین و هوا معلق بودم. هاله ای از نور منو در خود گرفته بود از من نور های خیلی عظیمی منتشر می شد و در تمام جهات حرکت می کرد. نمی دونم چه اتفاقی داشت می افتاد هوا می لرزید طوفانی به پا شده بود باد شدیدی می وزید و درختای قطور رو از کمر خم کرده بود. آسمون پر بود از برگ درختا شعاع نور هر لحظه بیشتر می شد و تموم دنیا رو در بر می گرفت انگار که داشتم جادویی بزرگ انجام میدادم.
با حس افتادن از یک پرتگاه از خواب پریم. من کجا بودم؟ چند لحظه گذشت تا بتونم هوشیاری کاملم رو به دست بیارم . بعله از روی تخت افتاده بود. داشتم خواب میدیدم. نگاهی به ساعت انداختم شب شده بود اما هوا همچنان مثل روز تاریک بود. آروم به حمام رفتم و یه دوش گرفتم تموم بدنم پر بود از خاک . توی وان که نشسته بودم به جادویی که توی خواب انجام می دادم فکر کردم. یعنی چه جادویی می تونست باشه؟ من نه چنین جادویی بلد بودم و نه حتی قدرت کافی برای انجامش رو داشتم جادویی که تموم دنیا رو در بر می گرفت. نمی دونم چی بود. اما هر چی بود خوب به نظرمی رسید یه جادوی سفید بود .
با خارج شدن از حمام یه تی شرت آستین کوتاه یاسی با یه ساپورت مشکی پوشیدم یه شال هم روی شونم انداختم و یکمیش رو روی موهام انداختم. دیگه از دنیای جادو گری خسته شده بودم. دلم می خواست هر چه زودتر به این دنیای لعنتی خاتمه بدم و یه زندگی عادی داشته باشم. دلم می خواست عاشق بشم و با کسی که دوسش دارم یه زندگی شاد داشته باشم . خسته شده بودم. دیگه هر چی تنوع توی زندگیم بود بس بود برام. تنوع زیادی دل آدمو میزنه. هه اصلا چطور شد که من رفتم به رشته ی علوم ماورا چطور چنین رشته ای وجود داره؟ تازه دارم می فهمم که همه ی این مسائل یه نقشه بود آره رشتم رو با کمک مامان انتخاب کرده بودم می خواستم با آموزش توی این رشته عدم وجود جادو وموجودات ماورائی رو اثبات کنم اما تو مردابی فرو رفتم که به این راحتی ها نمی تونم ازش خارج بشم. چه میشه کرد اینم سرنوشت من بود. آروم وارد هال شدم و دیدم پاتریک طبق معمول روی مبل نشسته و سیگارمی کشته. خیلی سیگار می کشید نمی دونم دلیلش چی بود.
من: پاتریک؟
....
جوابی نشنیدم.
- پاتریک؟
- بله؟
میشه بپرسم چرا اینقدرسیگار می کشی؟
...
- آره. بپرس.
romangram.com | @romangram_com