#در_تعقیب_شیطان_پارت_152
- بله؟
- چی شده؟ چرا هیچی در مورد مریم نمیگی؟ نامزدت بود؟ کی کشتش؟ منظورت از همرزمات چیه؟ خانوادت چی شدن؟
- بی خیالش پریسا... تو هیچی از من نمیدونی. ندونی بهتره.- چرا نباید بدونم هر چی نباشه منم الان عضوی از دنیای لعنتی شمام چرا نباید همه چی رو بدونم؟ چرا اینقد خودت رو رنج میدی؟ چرا لعنتی؟ به من اعتماد نداری؟ آره همینه تو به من اعتماد نداری لعنتی.
پاتریک در یک اقدام ناگهانی انگشت اشارش رو گذاشت رو لبم و گفت هیس باشه آروم باش هر چی تو بخوای همه چی رو برات توضیح میدم. همه چی رو بهت میگم فقط آروم باش باشه؟
با حرکت سر موافقت کردم. پاتریک انگشتش رو از رو لبم برداشت و با جادو یک تاب دو نفره تو حیاط ظاهر کرد. و روی یکی از تاب ها نشست. آروم به طرفش رفتم و روی تاب کناری جا گرفتم کمی با پام تاب رو هل دادم وقتی آروم شروع کردم به تاب خوردن پاتریک شروع کرد به صحبت کردن.
- وقتی 20 سالم بود جنگ بزرگی بین دنیای جادو گری ما و لرد لوسیفر در گرفت. لرد لوسیفر ارتشی قدرتمند تشکیل داده بود و می خواست به پشتیبانی لرد ملفیسنت که روحی بدون جسم فیزیکی بود به دنیای جادو گری حمله کنه. من اون زمان تازه پنج ستاره شده بودم آخه از 15 سالگی وارد قلعه شده بودم. بابام یه جادو گر 9 ستاره بود که قبل از تولدم توسط لوسیفر کشته شده بود. من از بچگی قدرت خاصی داشتم می تونستم اجسام رو بدون دست زدن حرکت بدم.
- بعد به من می گفتی که جادو بدون تمرین قبلی غیرقابل انجامه می گفتی که این غیر ممکنه که بتونی یک شونه رو تو هوا معلق نگه داری یادته پاتریک؟
- آره یادمه چون به غیر از خودم هیچ کس رو ندیده بودم که چنین توانایی ای داشته باشه. حالا بی خیال این چیزا. من از بچگی در گیر اوراد جادویی و ... بودم. اینقدر که تا 15 سالگی که وارد قلعه شدم بیشتر جادو ها رو بلد بودم. تنها چیزی که بلد نبودم جادوی سیاه بود. که اونو توی مدرسه یاد گرفتم از اونجایی که می دونستم یک جادو گر ذهنی چقدر برای قلعه مهمه سعی کردم خودم رو آشکار نکنم نمی خواستم مرکز توجهات روی من باشه. سعی کردم با وانمود کردن خودم رو جادو گر دستی به همراه چوب جادویی جا بزنم تا اینکه یک روز بابات متوجه شد که من در واقع ورد ها رو با چوب اجرا نمی کنم بلکه با ذهنمه که جادو می کنم. از اون لحظه به بعد آموزش های سخت شروع شد خواهر کوچولوم مریم هیشه مخالف جادو گریم بود می گفت حرامه و خدا ممنوع اعلامش کرده اما من به حرفش گوش ندادمو کارخودم رو کردم تا اینکه تو 20 سالگی لرد لوسیفر آشغال کثافت به دنیا حمله کرد تموم قلعه نابود شده بود الان اگه می بینی قلعه هنوز سرپاست و به حیاتش ادامه میده برای اینه که ما تجدید بنا کردیمش و گرنه این قلعه تا الان با خاک یکسان بود پدرت به تموم جادو گران ده ستاره دستور داد تا نشست جنگی تشکیل بدن با این کار خط دفاعی مستحکمی در برابر ارتش لرد لوسیفر تشکیل شد هر کدوم از جادو گرای ده ستاره فرماندهی گردانی متشکل از صد هزار جادو گر رو به عهده گرفته بود منم یکی از اعضای این گردان ها بودم اما چون یک جادو گر ذهنی بودم به من مقام دادند من شده بودم جانشین فرماده کل گردان. هه جانشین. وقتی جنگ در گرفت جسد ها بود که روی زمین می افتاد خون ها بود که ریخته می شد رودخانه ی خون راه افتاده بود تموم درختا از بس که خون به جای آب به خوردشون رفته بود برگ هاشون قرمز شده بود.
- با شنیدن این حرف مو به تنم سیخ شد دقیقا همون کابوسی که من دیده بودم دقیقا همون بود همون رویایی که یه لحظه از مقابل چشمام گذشت.
- درسته پریسا همون رویاییه که تو چند وقت پیش دیدی اون صحنه ی جنگ 7 سال پیشه. جنگی که خیلی از جادو گرای ما رو به نابودی کشوند. سر دسته ی اصلی و پشت پرده ی ارتش لوسیفر کسی نبود جز لرد ملفیسنت اون لعنتی دستورات رو صادر می کرد ساسان جادو گر سه ستاره رو می شناسی درست میگم؟
- آره می شناسمش یه مدت بادیگارد هکسر من بود به دستور بابا و مامانم اون بود که با اجرای جادوی سنگین مجرای ویگورم رو باز کرد.
romangram.com | @romangram_com