#در_تعقیب_شیطان_پارت_148
- پریسا نگران نباش باشه؟ بهت حمله شده عزیزم.
- حمله ؟
- کی به من حمله کرده ؟ من که تو رخت خواب بودم. مگه نه؟
چی داره میگه؟ نکنه... نکنه... یا خدا... داره تسخیرش میکنه؟ باید سریع تشریفاتی رو انجام می دادم. اگه حافظش رو از دست می داد دیگه نمی تونستم کاری براش بکنم.
سریع از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه رفتم و چاقوی تیزی رو برداشتم به طرف پریسا رفتم و با چاقو رگ دستم رو بریدم البته نه عمیق بعد از برش رگم سوزش زیادی رو تو دست چپم احساس کردم گرمای خون رو روی مچ دستم حس می کردم با خون خودم دور پریسا یه مثلث بزرگ کشیدم جوری که پریسا در مرکز این مثلث بود بعدش با خونم یه دایره ی بزرگ دور مثلث کشیدم و مثلث دقیقا در مرکز دایره قرار گرفت. باید به زبان مخصوصی ورد سنگینی رو می خوندم زبانی که خیلی افسانه ای بود باید به زبان الف ها جادویی رو اجرا می کردم هر چند اگه دقیق یادم بیاد چون زبان الف ها خیلی وقته فراموش شده و من اولین باریه که دارم اجراش می کنم.
آروم دور دایره مثل زندانی هایی که یوغ به گردن دارند و زنجیر به دست و پاشونه شروع کردم به چرخیدن دستم خون ریزی داشت و این کار برای اجرای طلسم لازم بود همزمان با این کار ها شروع کردم به خوندن ورد.
شاماسا لیهاسا میهاداسون. خیاهاس کیاهاش مسادیاسوهاساو ...
با خوندنم احسلاس می کردم که نیروی تاریک داره به قلبم هجوم میاره. آره درسته چون داشتم از قوی ترین جادوی احضار سیاه استفاده می کردم باید روح لرد ملفیسنت رو از وجود پریسا بیرون می کشیدم. اون میخواست پریسا رو تسخیر کنه و من هرگز چنین اجازه ای بهش نمیدم. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه. نیروی تاریک تقریبا نیمی از قلبم رو اشغال کرده بود نیمی از قلبم سیاه شده بود و احساس خشم و نفرت زیادی نسبت به دنیا داشتم میخواستم تموم دنیا رو نابود کنم بعد از نیم ساعت جون کندن موفق شدم پریسا رو نجات بدم همین که پریسا برگشت ورد رو متوقف کردم و نیروی شیطانی عقب گرد کرد و تونست قلبم رو از تصرفش نجات بدم. اگه فقط یکم دیر تر بر می گشت نابود می شدم. در حالی که نفس نفس می زدم روی زمین نشستم دستم به شدت می سوخت و ازش خون می رفت. خون زیادی رو از دست داده بودم. اما تونستم پریسا رو بر گردونم دختری که آرامش چهرش همیشه برام یه جای سوال ایجاد می کرد. اون دختر قوی ایه فقط هنوز بی تجربست. کاش می تونستم بیشتر پیشش باشم کاش می تونستم ...
- پاتریک؟ پاتریک؟ چه اتفاقی...
خیلی آروم چشمام رو باز کردم. روی تختم دراز کشیده بودم و دست چپم باند پیچی شده بود. و پریسا هم کنار تختم روی زمین خوابیده بود. نمی تونستم باور کنم که پریسا تونسته باشه نجاتم بده من باید الان مرده باشم. آروم توی تختم نشستم کمی به چهره ی آروم پریسا نگاه کردم. چهره ای خیلی ساده و زیبایی داشت موهای تاب دارش خیلی بهش میومد نمی دونم چم شده نکنه عاشقش شدم. هه عاشق. آروم بلند شدم و خیلی آروم پریسا رو بلند کردم و گذاشتمش روی تخت و روش رو پوشوندم.
به هال برگشتم خیلی احساس ضعف می کردم احتمالا برای خونی بود که از دست دادم روی مبل نشستم و به مطالعه ی اون کتاب کهنه پرداختم.
romangram.com | @romangram_com