#در_تعقیب_شیطان_پارت_128


از حرفای خودم تعجب کرده بودم من چی داشتم می گفتم؟ حتما دیوانه شدم خودم رو روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم. بعد از مدت کمی به خواب رفتم .

****************

یک ماهی از اقامتمون توی اون بعد کذایی می گذشت و من هم چنان به تمرین هر روزه ی خود ادامه می دادم. اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم بیچاره پاتریک هم از کار و زندگی انداخته بودم کارش شده بود که روی صندلی راحتی بشینه و کتاب بخونه تا شاید من بتونم اون تمرین مزخرف رو انجام بدم. در حال تمرکز بودم که سنگینی نگاه هایی رو احساس کردم تو این یک ماه فقط تونستم سنگینی نگاه ها یی که منو زیر نظر داشتن رو احساس کنم برام عجیب بود که چرا فقط نگامون می کنن و هیچ وقت بهمون نزدیک نمی شن خسته از تمرین به طرف پاتریک رفتم که زیر نوز اندک خورشیدی که حداقل 10 سال نوری باهاممون فاصله داشت کتاب می خوند و گفتم: پاتریک میشه یه سوالی ازت بپرسم؟

- بپرس

- من حضور نگاه هایی در اطراف رو احساس می کنم اما نمی تونم ببینمشون خیلی برام عجیبه چرا فقط نگامون می کنند؟ اگه دشمنند چرا اقدامی نمیکنند و اگه دوستند چرا خودشون رو نشون نمیدن؟

پاتریک سرش رو از توی کتاب در آورد و گفت: این چیزیه که خودت باید متوجهش بشی هر وقت اونقدر تمرین کردی که بتونی ببینیشون متوجه میشی که چرابهمون حمله نمی کند و فقط نظاره گر هستند.

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و به سراغ تمرینم رفتم خسته بودم تا کی باید اینجا می موندم و تمرین می کردم یک ماه بود که داشتم همین تمرین مزخرف رو انجام می دادم. چشمام رو بستم و تمرکزم رو بیشتر روی حس شنوایی و لامسه ام قرار دادم احساس عجیبی داشتم انقدر عجیب که لرزی به بدنم افتاد و تموم موهای بدنم سیخ شد صداهایی می شنیدم صداهایی که به نظر صدای آدم نبود انگار داشتن به زبان دیگه ای صحبت می کردند ناگهان در حالی که چشمام بسته بود یک جفت چشم کاملا قرمز به رنگ خون در ذهنم نقش بست . از ترس می لرزیدم این دیگه چه کوفتی بود؟

بلافاصله چشمام رو باز کردم و ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم حیواناتی عجیب با چشمانی کاملا قرمز با چهره هایی بسیار زشت و کریه در حالی که پاها و دستاشون در زمین زنجیر شده بود ایستاده بودند و منو نگاه می کردند تعدادشون از پنجاه تا بیشتر بود صدا هایی عجیب از خودشون در می آوردند که متوجه نمی شدم.

شاااااااخخخهه شااااااههههه کافه هیسا مانیارسه بیساریا هکو سانیه

نمی فهمیدم چی میگن انگار داشتن پچ پچ می کردند لرز عجیبی به دلم افتاده بود نا گهان دیدم پاتریک از جاش بلند شد و با صدای بلنی گفت: اسمش آپ (نابودی)

با گفتن این ورد همه ی اون موجودات وحشتناک به آتش کشیده شدند.


romangram.com | @romangram_com