#در_انتظار_چیست_پارت_97
با لحن ضعیف و دردمندش پاسخ داد:
- خیلی وقته هیچی نخوردم نسرین.
مهربان نگاهش کرد، قاشق را از دستش گرفت و به نگار کمک کرد تا غذایش را بخورد. تا اتمام غذایش حرفی به میان نیاوردند، بعد از آن از هر دری صحبت کردند. نسرین از اوضاع دانشگاهش گفت و بعد از اوضاع نابهسامان پدرش که صاحبخانه جوابش کرده. نگار بسیار آزرده بود. باید طوری به او کمک میکرد که ناگاه یاد سنگ جادو افتاد. فکری به سرش زد و همانطور که دستش را روی شانهی نسرین تکان میداد، با لحن مهربانی گفت:
- نگران نباش آبجی، قول میدم همه چی درست بشه و از این وضعیت خلاص بشین.
لبهای نسرین آویزان شد و با لحن غمزدهای گفت:
- دلت خوشهها! آخه چهطوری؟ مگه اینکه معجزه بشه.
لبهای سرخ و برجستهی نگار باز شدند و خنده به لبهایش آمد:
- شاید معجزه شد.
نسرین همانطور که از جایش بلند میشد، با لحن بامزهای پاسخ داد:
- خدا از زبونت بشنوه خانومی.
نگار با صورت پر از سؤال از جایش برخاست و گفت:
- کجا؟! تو که تازه اومدی.
romangram.com | @romangram_com