#در_انتظار_چیست_پارت_89
- باشه، خیالت راحت.
سرباز تقهای به در زد و بعد از شنیدن اجازهی ورود وارد شد. ارسلان به روی نیمکت چوبی مقابل در نشست و با پایش روی موزائیکهای سرد و سفیدرنگ ضرب گرفت. چراغ قیفمانندی بالای سرش بود که مشکل داشت و روشن و خاموش میشد. راهرو در ثانیهای روشن و پرنور و ثانیهی دیگر خاموش و ظلمانی میگشت. ارسلان دستهایش را در زیر بغلش پنهان کرده بود و به در مینگریست.
بالاخره سرباز به بیرون آمد و با همان لحن پر از تحکمش گفت:
- میتونی بری داخل.
ارسلان از جای برخاست و بعد از زدن ضربهای به در، وارد شد. اتاق مربعشکل کوچکی بود که دیوارهای سفید و چرکینی داشت. یک قفسهی کتاب، از کتابهای ناخواندهی حقوق سمت راست اتاق قرار داشت و یک میز چوبی قهوهایرنگ نیز انتهای اتاق. مردی میانسال با ریش و موی کمپشت سفیدرنگ، درحالیکه عینکی دایرهای شکل و کوچک به چشم زده بود، مشغول نوشتن چیزی به روی دفتر بود. چند ردیف صندلی چرمی به همراه یک میز کوچک شیشهای وسط اتاق قرار داشت. رئیس بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
- میتونی بشینی.
ارسلان بدون اینکه نگاهی به رئیس و فیس و تکبرش بیاندازد، به روی صندلی سمت راست که نزدیک میز نیز بود نشست. کاغذ در دستش را روی میز قرار داد و گفت:
- برای ملاقات اومدم، اینم اجازهی دادسرا.
نگاه کوتاهی به ارسلان انداخت و گفت:
- الآن وقت ملاقات نیست.
ارسلان با همان لحن محکمش پاسخ داد:
- میدونم؛ برای همین از دادسرا اجازهنامه گرفتم.
romangram.com | @romangram_com