#در_انتظار_چیست_پارت_79
- درسته که زندگی سختی داشتم؛ اما خدا همیشه بهم کمک کرد و من رو تنها نذاشت. همیشه بهم لطف کرد. حرفت اشتباهه که تازه میخواد بهم نگاه کنه؛ اون مهربونتر از این حرفاست.
لبخند رضایت بر لبهای فرشته پررنگتر گشت و عمیقتر به نگار نگریست. ناگهان به آسمان پیوست و بالهای بلند سفیدرنگش در آسمان به رقـــص درآمدند، بالای سر نگار با سرعت طواف میکرد و میچرخید. نگار هراسزده به فرشته خیره شد؛ اما توان تکانخوردن نداشت؛ همانند اینکه در جایش میخ شده باشد. با دهانی باز و قلبی پرتپش فرشته را مینگریست که تند بال میزند و به دور سرش میچرخد. همان لحظه آسمان لبخند زد و نور عظیمی از خورشید به سوی نگار تابیده شد. با شوک سرش را به سوی آسمان گرفت، نور خورشید با تمام قدرت به او تابیده میشد. پرتوهای خورشید آسمان بهاری را میشکافت و به نگار میرسید. مردمکهای نگار تنگ شدند، نور مستقیم به چهرهاش تابیده میشد؛ اما نگار توان آنکه دستهایش را تکان دهد و به روی صورتش بگذارد نداشت. فرشته همچنان طواف میکرد و نگار همچنان به نور مینگریست؛ گویی مسخ شده و به حالت اغما رفته بود. از آسمان بر سر نگار گل میریخت و نگار بدون هیچ توانی بر جایش خشک شده بود.
لحظهای بعد آسمان به حالت اولش بازگشت و فرشته آرام به روی زمین نشست. بالهای بلندش در پشتش پنهان شدند. همچنان با صورت مهربان و لبخند زیبایش به نگار مینگریست؛ لیکن نگار در این عالم نبود، مسخ شده و بیحال به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
انگشتان ظریف پای فرشته به روی چمن خیس نشست و به سوی نگار رفت. لبهای سرخ و خوشحالتش را به گوش نگار نزدیک کرد و سرش را بالای شانهی نگار قرار داد؛ با لحن زمزمهواری در گوشش گفت:
- تو اشرف مخلوقاتی ای فرزند آدم!
هنگامی که سرش را به عقب آورد، نگاهش در نگاه آرام و ملایم نگار پیوند خورد؛ دیگر نشانهای از تعجب در چشمهای نگار نبود، آرامشی وجودش را فرا گرفته که هرگز تجربه نکرده بود. صورتش آرام و متینتر از همیشه گشته و زیبا شده بود. لبهایش را از هم باز کرد و گفت:
- خدای من برام چه چیزی رو مقدر کرده؟
فرشته نگاه عمیقی به نگار کرد و گفت:
- خدا برای همه عاقبتی خوش نوشته است؛ اما گاهی انسانها آن را تغییر میدهند.
نگار قدمی به عقب برداشت و گفت:
- درسته؛ اما... اما مگه من چیکار کرده بودم که این سرنوشتم شد؟
فرشته با همان لحن صمیمی و مهربان پاسخ داد:
romangram.com | @romangram_com