#دنسر_پارت_14


بین راهروهای بزرگ خونه با دختر خدمتکار قدم زنان رفتیم. ازش پرسیدم:

-شما اسمتون چیه؟؟

-لاله...

-چند سالتونه؟

-24. بفرمایید حوا خانم. اینجا اتاقتونه. چیزی احتیاج داشتید زنگ روی یز رو فشار بدید...

-باشه مرسی.

چه خشک و سرد بود!

با دیدن اتاق دهنم باز بود! مثله اتاق پرنسسا توی کارتن های باربی بود. صورتی!!! با یه تخت دو نفره ی بزرگ که بالاش تور میخورد. با دیدن همچنی اتاقی به وجد اومدم. واقعا مامان عاطفه اینجا بوده؟؟؟ نمیدونم چرا هرکاری میکنم باورم نمیشه!!

جلوتر رفتم. عکسای بزرگ مامان که مشخص بود توی آتلیه گرفته به دیوار زده شده بود. با تیپای اسپرت و آنچنانی و آرایش غلیظ!! وای! چقد خوشگل بوده! واقعا این دختر همون مامان منه؟! همون زن چادری که هیچوقت نمیتونستم حرفای دلمو بهش بزنم. همون کسیه که همیشه دلم میخواست بهترین دوستم باشه؟ شاید اگه با آدم خشک و جدی ای مثه بابا ازدواج میکرد خوب بود. نمیدونم.

یه لباس راحت پوشیدم و آروم خزیدم روی تخت بزرگ و نرم. مادری که یه روز روی این تخت میخوابیده الان چطور روی زمین سفت و سرد میخوابه؟ واقعا عجیبه!

چون شب دیر خوابیده بودم و صبح زود بیدار شدم خیلی زود خوابم برد.

-حوا... حوا؟

-مامان بذار یکم دیگه بخوابم. الان پا میشم...


romangram.com | @romangram_com