#چشمان_سرد_پارت_21


روکردم بهش وباخشکی گفتم

-ازاین به بعدبایه ارباب رجوع بهتربرخوردکن!فرقی هم نمیکنه که مافوقت باشه یایه آدم عادی!ایندفعه ازت میگذرم دفعه دیگه ای وجودنداره بلافاصله تنبیه میشی!فهمیدی؟

باترس بهم نگاه کردوگفت

-بله قربان!

یه کم بهش نگاه کردم وسرم روبرگردوندم ومتوجه کسی شدم که ازروبه رومیومد.

جلواومدوبعدازاحترام گذاشتن بهم گفت

-خوش آمدین سرهنگ!من سرگردامینی ام!ازاین طرف لطفا!

بعدهم روبه دختره گفت

-ستوان حسنی!به بچه هابگوتوسالن اجتماعات جمع شن!

پشت سر سرگردامینی حرکت کردم امادرآخرمتوجه ایش وفحش اون دختره که حالافهمیدم اسمش حسنیه شدم!وبرگشتم بهش نگاه کردم وپوزخندی زدم که باعث شدمتوجه بشه که من شنیدم چی گفته!

همینطورکه میرفتم یه دفعه متوجه شدم که این سرگرداسمش امینیه اماسرهنگ احمدی که گفت سرهنگه!برای اینکه کنجکاوی خودم روازبین ببرم گفتم

-ببخشیدبه من گفتن که شماسرهنگیداما...

هنوزحرفم تموم نشده بودکه یه نفربایه صدای محکم وباصلابت گفت

-سرهنگ امینی منم!

سرم روبلندکردم وبهش نگاه کردم اوه اوه عجب کسی روبه رومه!اخماشو!بایه من عسل هم نمیشه خوردش!ازمن هم بیشتراخم میکنه همینطورباچشمای عسلیش بهم زل زده بود!

فورابه خودم اومدم واخم کردم بعدهم طبق قولی که به سرهنگ احمدی داده بودم بهش احترام گذاشتم اماغرورم بهم اجازه ندادکه بهش بگم قربان فقط گفتم

-سرهنگ رستگارم وبهم گفتن که بایدباشماصحبت کنم!

اون هم درجوابم سری تکون دادوگفت

-ازاین طرف اول بایدبابچه های ستادماآشنابشید!

احمق!چقدرمغروره!اولش ازحرکتش شوکه شدم امابعدش فوراغرور وجدیتم روبه چهره ام برگردوندم ودنبالش رفتم!سرگردامینی هم پشت سرمااومد!

رفتیم داخل سالن اجتماعاتشون که حسابی شلوغ شده بود!همون دم درمتوجه ستوان حسنی شدم که باچه عشقی زل زده بودبه سرهنگ!انگاراشتباه نکردم بیچاره عاشق شده!پوزخندی زدم که ازنگاه سرگردامینی دورنموند!

-انگارشماهم متوجه عشق این دختره زالوبه داداش شدین؟!

باتعجب بهش نگاه کردم که انگارگرفت چرااینجوری بهش نگاه میکنم فوراگفت

-ببخشید من به شمانگفتم که من برادرکوچک سرهنگ امینی هستم البته شماپرسیدین ومن میخواستم توضیح بدم که نشد

بعدهم به برادرش باشیطنت اشاره کرد!وگفت

-جناب پارازیت!

خنده ام گرفته بودبه نظرآدم خوبی میومدوالبته ازچهره اش هم شیطنت میبارید!

جلوی خنده ام روگرفتم وباجدیت وسرد بهش نگاه کردم که یه کم جاخوردامافورابه خودش اومدوزیرلبی گفت

-بیااینم که ازاون یکی بدتره!شانس ندارم ما!


romangram.com | @romangram_com