#چشمان_سرد_پارت_197
-آره!من ناهارنخوردم توخوردی؟
اون هم لبخندی زدوگفت
-نه!غذای اینجاوحشتناکه.هرموقع مامان بیادبرام ناهارمیاره
-خوب پس امروزبایدبامن ناهاربخوری.چون من واسه هردومون گرفتم
-باعث افتخاره
-خواهش میکنم خانوم!بفرمایین
باهم رفتیم توی حیاط بیمارستان وروی یکی ازصندلی های سیمانی که درست کرده بودن نشستیم ومن غذاروگذاشتم تابخوریم
-شروع کن تاسردترازاین نشده
طنین-ممنون
بعدهم آروم شروع به خوردن کرد.اینقدراروم وباطمانینه غذامیخوردکه دلت میخواست یه ساعت بشینی نگاش کنی
داشتم بهش نگاه میکردم که گفت
-چیزی شده؟ سرهنگ
ازاین که منواینجوری صدام کردخوشم نیومدامابادیدن چشای شیطونش فهمیدم میخواداذیت کنه.تصمیم گرفتم من هم بی جواب نذارمش
-نه سرهنگ!فقط یه کم دلم برای کارکردن با همکارم تنگ شده
-نگران نباشین.من نباشم بهترازمن هستن شماکه خیلی طرفداردارین.به هرحال من بایدبرم
بادی به غبغب انداختم وگفتم
-توی طرفدارداشتن من که شکی نیست اماهرگلی یه بویی داره
بعدهم بهش نگاه کردم که اینبارنگاهش تغییرکردبالبخندگفت
-بوی این گل چطوریه؟
من هم لبخندی زدم وگفت
-عطرخنکای اسفندروداره.باطراوت ولطیف شش هات رونوازش میکنه
فهمیده بودم که متولددوازده اسفنده!حسام ازچندروزقبلش هی بهم میگفت
ازهمون موقع هم به دنبال هدیه خوبی بودم که بتونم بهش بدم
البته هنوزپیداش نکرده بودم بایدتافرداتمام تلاش مروبکنم چون امروزده اسفندبود
بااین حرف من لبخندی زدوسرش روباغذاش گرم کرد.من هم برای اینکه راحت باشه.دیگه بهش نگاه نکردم
بعدازغذاهم همونجانشستیم وباهم صحبت کردیم
دیگه بودن بدون طنین معنی نداشت من بایداونوداشته باشم .دلم میخواست بهش بگم اماهنوزمیترسیدم
بالاخره مادرش اومدومن مجبوربودم که برم!گرچه دوست داشتم بازم بمونم اماازنگاه های مادرش که باتعجب وخیلی تیزبهمون نگاه میکردنتونستم بمونم وخداحافظی کردم وازاونجااومدبیرون
اول خواستم برم خونه امادیدم اصلااحساس خستگی نمیکنم
romangram.com | @romangram_com