#چشمان_سرد_پارت_165


باورنمیشدمن معتادشده بودم!نه!خدای من!

زندگیم نابودشد

همون جانشستم وزارزدم حالم اصلاخوب نبودهم درد داشتم هم به خاطرکتکایی که خرده بودم همش خون بالامیاوردم باتمام تلاشم سعی کردم که به آریاپیام بدم اول میخواستم به اون فقط پیام بدم اماترسیدم که متوجه نشه پس به آرادهم پیام دادم وآدرس جایی روکه بودم وهمراه بااسم سام رونوشتم

حداقل اگه جام روعوض کنن بادیدن اسم سام پیدام میکنن

خدای من خودت کمک کن

دیگه دردم غیرقابل تحمل شده بودوبادادخداروصدامیزدم

یه چندبارهم حبیب اومدوپشت درخندیدتاحرص منوبیشترکنه امامن اونقدردردداشتم که به اون توجه نمیکردم وآخرش هم ازدردبیهوش شدم

.....

آریا

باآرادبه سرعت آدرس روپیداکردیم وبه همه نیروهاآماده باش دادیم

همه ازاین که طنین زنده است خوشحال بودن اولش باورنمیکردن اماوقتی پیامش رونشونشون دادم فوراآماده شدن

سردارکریمی هم دستوربه تحت نظرداشتن ساختمون مذکورداد

قراربودساعت چهارصبح بهشون حمله کنیم

الان هم داشتیم باآرادمیرفتیم که به خانواده طنین این خبرخوب روبدیم

اونقدرخوشحال بودم که نمیدونستم چطوری خودم روبرسونم به خونه حسام اینا!مامانم هم اونجابودازقبل به حسام زنگ زده بودم وگفته بودم که کارتون دارم

اونجاکه رسیدیم آرادماشین روپارک کردمن هم پیاده شدم تازنگ درروبزنم

تاآرادماشین روپارک کنه وبیاددرروبرامون بازکردم

داخل که رفتیم مامان وحسام هردوشون بیرون اومدن وگفتن





-چی شده؟آریا

لبخندی زدم که ازلبخندم انگارنگاه اوناهم گرم شد

-بریم داخل تابه همتون بگم

باهم رفتیم داخل.مامان وبابای زنین وطرلان همراه باخاله وشوهرخاله ام هم نشسته بودن

تارفتم داخل طرلان بلندشدواومدطرفم وبالحن تندی گفت

-خوب شدبالاخره خودت رونشون دادی.چیه؟میترسیدی؟چه بلایی سرش آوردین؟کجاست ؟خواهرم کجاست؟

بعدهم شروع به گریه کردکه حسام اومدواونوازمن دورکردوسعی کردآرومش کنه

من هم سرم روانداختم پایین وگفتم

-میدونم وظیفه ی من بودبه عنوان رهبرگروه که زودترازاینابهتون سربزنم اماباورکنین روش رونداشتم.من بایدازدخترتون مواظبت میکردم اماباورکنبن تمام تلاشم روکردم وبه خاطرهمین که نتونسته بودم نجاتش بدم رویی نداشتم که اینجابیام


romangram.com | @romangram_com