#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_165
الهام با ناراحتی آشکاری گفت:
- تو چقدر مهربون و صبوری که چیزی نمی گی! آخه تو که نباید تاوان اشتباه ما رو بدی! دیگه از دست کارهاش خسته شدم!
این را گفت و در حالیکه با عصبانیت بسمت دفتر آقای متین می رفت، ادامه داد:
- اون حق نداره با تو اینطوری رفتار کنه. من این اجازه رو بهش نمی دم !
همگی با تعجب به حالت تدافعی الهام نگاه کردیم که بدون در زدن وارد دفتر کاری آقای متین شد .حسی آمیخته به صمیمیت و احترام نسبت به الهام در وجودم جوشید . با خستگی پشت میزم قرار گرفتم و چشمهایم را روی هم فشردم .ناخودآگاه ذهنم درگیر فرزاد متین شد . بنحو عجیبی از آنهمه اقتدار و جذبه لذت می بردم ولی چرا از برخوردهای خصمانه اش عصبی نمی شدم ؟ چرا با او مثل تمام مردهایی که بعد از آن حادثه سر راهم قرار می گرفتند ، رفتار نمی کردم ؟ چرا اصرار داشت مرا با تکیه کلام « خانم کوچولو» خطاب کند ؟ چرا وقتی بیاد این اصطلاح می افتادم چیزی در دلم فرو می ریخت؟! حال بدی داشتم .این موارد نگران کننده و هراس انگیز بود و هشدارهای پنهانی را به من یاد آور می شد.
الهام پس از بیرون آمدن از اتاق آقای متین، مستقیم به سمتم آمد:
- بالاخره باید یکی حق این آقا رو کف دستش می گذاشت!
romangram.com | @romangram_com