#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_163

- خیلی خب! اون یه چیزی گفت ، حتما از فشار کار زیاد عصبی شده، شما اصلا ناراحت نباشید !

با آرامش مصنوعی بسمت دفتر کار آقای متین به راه افتادم شاید ظاهر خونسردم می توانست آنها را فریب دهد ، ولی ارتعاش صدایم را نتوانستم پنهان کنم .اصلا آنهمه آرامش و خونسردی را از کجا آورده بودم؟!

با زدن ضربه ای به در وارد شدم .آقای متین سرش را روی میز گذاشته بود . با ورود من از جایش برخاست و به سمتم آمد .بدون حرف، پرونده را جلویش گرفتم و به چشمهای سرخش نگاه کردم. کراواتش را شل کرده و دکمه بالای پیراهنش باز بود! فکر کردم هنوز عصبانی است .با صدای آرامی نجوا کردم:

- خودتون بهتر از هرکس می دونید که من بی گناه مواخذه شدم! بهتر نیست این بازی مسخره رو تمومش کنید آقای فرزاد متین؟!

با پریشانی چنگی میان موهایش زد و بدون یانکه پرونده را از من بگیرد سرش را به زیر انداخت .قبل از اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم، چشمهای غمگینش را به صورتم دوخت . داشتم فکر میکردم چگونه آنهمه غم به یکباره در فضای چشمهایش لانه کرده است که طنین صدایش بلند شد:

- من رو ببخش! دلم نمی خواست اینکار رو بکنم ، ولی تو خودت خواستی .این تو بودی که گفتی باید اینطوری رفتار کنم! فکر کنم اونقدر گرفتاری برات درست کردم که دیگه وقت فکر کردن به مسائل زندگیت رو نداشته باشی! حالا مثل همون آدمهایی شدم که ازشون حرف می زدی، مگه نه؟!!...

زهر کلامش چنان در کامم نشست که بی اراده غمگین شدم .


romangram.com | @romangram_com