#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_147
- می دونم.کار زیاد ذهن آدم رو درگیر می کنه .ولی مهران تو هم باید یواش یواش یه سر و سامونی به زندگیت بدی.اینطوری تحمل شرایط برات راحت تره ببین مهرداد و ساناز چقدر خوشحالن!
خنده بلندی سر داد:
- خانم می شه بفرمایید شما که لالایی بلدید چرا خوابتون نمی بره؟!
نگاه غمگینم را حواله چشمهایش کردم .
- از من که گذشت ولی تو تا دیر نشده با چشمهای باز انتخاب کن.........بهتره تا صدای بچه ها در نیومده بریم توی جمع !
از جایم بلند شدم و او را هم مجبور به همراهی کردم .پس از صرف چای و میوه در حیاط ، همگی بسمت خانه هایمان روانه شدیم. با توجه به بی خوابی شب قبل، باید خیلی زود به خواب می رفتم، ولی باز دچار یکی از همان بی خوابی های دیوانه کننده شدم!
وقتی اولین اشعه های خورشید، بازیگوشانه به داخل اتاقم سرک کشید با تنی خسته و افکاری فرسوده، رختخوابم را ترک کردم!
romangram.com | @romangram_com