#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_141
اخم با نمکی کرد و فنجان قهوه اش را روی میز برگرداند .
- مانیتور اتاق من همیشه خاموشه و هیچوقت روشن نشده .من طی یه حادثه خاطره انگیز، پی به این مساله بردم!
نمی دانم چرا بی جهت عصبانی شدم! حتی نمی دانم چرا گمان کردم که او دروغ می گوید. بهر جهت او رئیس شرکت بود و بنا بر انجام وظیفه، باید همه چیز را کنترل میکرد .حالا با سوء استفاده از این امر، به خودش اجازه دخالت در کارهای شخصی را هم داده بود. با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
- حالا من می تونم یه سوال از شما بپرسم؟
- خواهش می کنم.شما دوتا سوال بپرسید!
- چرا این مسائل باید برای شما مهم باشه؟ نکنه چون رئیس شرکت هستید؟!
جمله آخرم را با لحنی کنایه آمیز ادا کردم .نگاه خیره ای به چشمهایم انداخت ، انگار متوجه حالت من شده بود .
romangram.com | @romangram_com