#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_137

از پیروزی که در این لجاجت نصیبم شد، بشدت خوشحال شدم و زمانی که به خود آمدم، دریافتم که تنها هستیم .چه موقع همکارها رفته بودند که من متوجه نشدم؟! پس از کمی تامل ، از خودم عصبانی شدم! دلم نمیخواست با این بازیهای کودکانه او را متوجه خود کنم. از او و احساساتش و هرچه که به او مربوط می شد، متنفر بودم و نباید به او بیشتر از این اجازه دالت در حالاتم را می دادم .پرینتها را گرفتم و بلافاصله بسمت اتاقش به راه افتادم . هر لحظه ممکن بود شایان از راه برسد و دلم نمی خواست او را منتظر بگذارم .

هنوز به اتاقش نرسیده بودم که صدایش را شنیدم:

- خانم رها! من اینجا هستم .می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتتون رو به من بدید؟

لحظه ای تصمیمم را فراموش کردم .با تعجب توام با دلهره بسمت دیوار شیشه ای رفتم و روبرویش ایستادم .نگاهم کرد و آمرانه گفت:

- خواهش می کنم بفرمایید ! چرا انقدر معذب هستید؟ مگه چیزی اینجاست که شما رو ناراحت می کنه؟

در حالیکه بشدت دچار اضطراب شده بودم .سعی کردم آرامش ظاهری خود را حفظ کنم .به آرامی نشستم و گفتم:

- نه، یعنی ابدا! من راحتم، شما بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com