#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_125

به آرامی داخل اتومبیل جا گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم:

- چه خبری؟ اگه الکی گفته باشی وای به حالت!

قهقهه ای زد:

- آخه تو چقدر فضولی دختر! نخیر الکی نگفتم .امشب همگی شام خونه اجدادیمون دعوت داریم!

- وای چقدر عالی ! خیلی خوشحالم که می بینم باز همگی دور هم جمع هستیم .

بقیه مسیر را شایان مدام سر به سرم گذاشت و من با بدجنسی تلافی کردم. به مقصد که رسیدیم ، سفارش کردم که شب دیر نکند و با سستی بسمت شرکت راه افتادم .هنوز خوابم می آمد و دلم میخواست همانجا روی زمین دراز بکشم .نوعی رخوت و سستی در وجودم احساس میکردم که بی ارتباط به بازگویی حقایق تلخ و دردناک زندگی ام نبود.

بمحض ورود به شرکت بخاطر آوردم که باز حضور شایان و شیطنتهایش، مرا از گل خریدن غافل کرد! زیر لب غریدم:


romangram.com | @romangram_com