#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_120

- نترس عزیزم! هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه .همه چیز مرتبه .حالا هم چیزی عوض نشده!

- هیچ چیز غیر از قلب و احساس شیدای بیچاره!

بغضم ترکید و زدم زیر گریه .دونه های اشک بی اختیار راه خودشون رو روی گونه ام باز میکردند و من هیچ ت**** برای مهارشون نمی کردم .چیزی حدود دو ساعت در آغوش شایان گریه کردم تا اینکه بالاخره خوابم برد . خوابی راحت و سنگین!

بعد از اونشب داروهام بطرز چشمگیری کمتر شد و یک هفته بعد برگشتیم ایران . اوایل هفته ای چند روز می رفتم مطب دکتر آرمان و زیر نظرش بودم . ولی حالا فقط چند وقت یکبار ، یه سری بهش می زنم و از راهنماییهاش استفاده بهینه میکنم . یه مدتی دچار سردردهای شدید می شدم و مجبور بودم قرصهای آرام بخش مصرف کنم . که الان همه رو کنار گذاشتم .از اون حادثه به بعد ، من و شایان دو تا یار جدا نشدنی هستیم به پاس تمام محبتها و رنجهای بابا و مامان تصمیم گرفتم؛هرگز به اون حادثه شوم فکر نکنم و اونا رو مثل یه جسم اضافه بکنم و از روانم دور کنم! با اینکه خیلی سخت بود ولی موفق شدم .حالا همه چیز به روال عادی برگشته ولی انگار توی سینه ام جای یه چیزی خالیه! یه چیزی مثل قلب!

آخرین گاز را بهم به سیب زدم و با خنده دستهایم را بهم کوبیدم :

- خب......... قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید!

کتی و ژاله بدون اینکه به این شیطنت بخندند، اشکهایشان را پاک کردند و یکی یکی گونه ام را بوسیدند .تازه دریافتم که خودم هم گریه کرده ام! چشمهای هر سه نفرمان حسابی قرمز و و بدرنگ شده بود .مدتی در سکوت به نقطه نامعلومی خیره شدم .هیچکدام حرفی برای تسلی دادن یکدیگر نداشتیم و فقط صدای فین فینمان شنیده می شد. برای از بین بردن جو سنگین بوجود آمده گفتم:


romangram.com | @romangram_com