#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_112

صدای لرزان محسن برام غریبه بود.نگاه محزون و لبریز از اشکش این باور رو برام زنده کرد که اون از یه حسی فرار می کنه و تمام تلاشش رو بکار گرفته تا اونو نادیده بگیره . شاید این فرصت خوبی بود و می تونستم با استفاده از همین مساله، شرایط رو تغییر بدم .

گریه ام به هق هق تبدیل شد .آرام و مایوسانه گفتم:

- محسن من تو رو دوست دارم! من عاشقتم! آخه چرا این کار رو با من می کنی؟

به موهاش چنگی زد و با صدایی مرتعش از تاثیر بغض و الکل جواب داد:

- می دونم ...........لعنت به تو شیدا...........منم تو رو دوست دارم .بخاطر همین هم خواستم تو رو اینجا بذارم و برم! ولی تو همه چیز رو خراب کردی ، همه چیز رو!

احساس کردم چند قدم به موفقیت نزدیک شدم .پس حدسم درست بود؛ قبل از اینکه فکر جدیدم رو به مرحله اجرا بذارم محسن در حرکتی غافلگیر کننده و با خشونتی غیر قابل توصیف، دست برد و پالتو رو از تنم خارج کرد! نمی دونم اون همه نیرو و انرژی رو از کجا آورده بودم. شاید تاثیر ترس از آینده تلخ و هولناکی بود که انتظارم رو می کشید، فقط یادمه که در آخرین لحظه، عاجزانه خدا رو به کمک طلبیدم .موهام در اثر درگیری باز شده بود و آزادانه به هر سویی می ریخت .با تمام تلاشم سعی کردم از زیر دستهای پر قدرتش فرار کنم ، ولی اون با سماجت من رو مثل طفلی در آغوش گرفته بود و روی تخت مهار میکرد.هیچوقت فریادهای گوشخراشی رو که می کشیدم فراموش نمی کنم! محسن برای مهار صدای جیغهای ممتدم که کمک میخواستم، لبهای سردم رو بوسید ولی من با تلاش فراوون سعی کردم اونو از خود دور کنم .توی همین اوضاع که شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید در اتاق با لگد محکمی باز شد و چند سرباز نیروی انتظامی، اسلحه به دست وارد شدند و بلافاصله محسن رو که از تعجب و وحشت ، بی حس شده بود با دستبند از اتاق خارج کردند .من بی حال و نفس زنان روی تخت افتاده بودم که مردی بلند قامت با در جه سرهنگی داخل شد و در پی اون ، شایان و بعد پدر وارد شدند .انگار که خواب می دیدم ! با خودم فکر کردم شاید مرده ام که اینقدر خوشحال و سبکم ! ولی وقتی شایان با چشمهای متورم و اشک آلود بغلم کرد، باورم شد که هنوز زنده ام! سرم رو محکم به سینه اش فشردو با صدای بلندی که تا اون لحظه از زندگیم هرگز بیاد نداشتم ، گریه کرد. پدرم هم درست مثل شایان دستهای سرد و لرزانم رو می فشرد و گریه میکرد .با ناله و صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم:

- شایان ، خوشحالم که تو اینجایی!


romangram.com | @romangram_com