#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_106

با حالتی گیج و نفسی بریده پرسیدم:

- محسن اینجا چه خبره؟! اینا کی اند؟!

بازوهای من رو گرفت و بشدت تکون داد:

- تو چرا اومدی اینجا؟! مگه بهت نگفته بودم هیچوقت بدون اطلاع من نیا؟!

با پریشونی دستی به موهاش کشید و ادامه داد:

- پس بالاخره نوبت تو شد؟!

با تمام شجاعتی که در خودم سراغ داشتم دستم رو بالا بردم وسیلی محکمی به صورتش زدم . حتی دیگه سعی نکردم خوددار و مودب باشم .با همه خشم و عصبانیتم فریاد زدم:


romangram.com | @romangram_com