#بت_پرست_پارت_48
نیما بلند شد....
نیما با لحن آرومی گفت:غزل دنبالم بیا...
از در خارج شد منم پشتش....یعنی چی میشه؟...چرا هیچ کس هیچی به من نمی گه؟...با بهنام چی کار می کنن؟....یعنی اخراجش می کنن؟...اخراج که این همه رنگ پریدن نداشت....
زرشک بلند شد نیما سریع گفت:بهنامو بفرست پروژه شکین....
پوف کشیدم...به بابام خیانت کرده بود بعد فرستادنش سراغ یه پروژه دیگه....من که نمی فهمیدم...یعنی چی؟...نزدیک بود من خودمو خیس کنم...
نیما در اون اتاق روبرویی اتاقشو باز کردو گفت: غزل بیا اینجا بشین....
اونجا سه تا اتاق بود تو طبقه پنجم با میز زرشک و آشپزخونه و توالت...یکی اتاق نیما یکی همون که ما الآن قرار بود بریم توش یکی هم اتاق کنفرانس...
خودشم روبروم نشست...قبل از اینکه بخوام به اتاق و وسایلش فکر کنم نیما:محمد دنبالته....با این که نمی دونه تو مسئول ساحلی....
بلند شد...شروع کرد راه رفتن...منم نگاش می کردم....
نیما:باید مواظب باشی غزل....
نگاش کردم...متوجه هیچی نمی شدم....
نیما:می دونی هدف ساختن اون هتل خیلی بزرگه....اگه موفق نشیم....
romangram.com | @romangram_com