#بادیگارد_پارت_42

بعد سر تا پامو با نفرت نگاه کرد. انگار داره به یه چیز چندش آور نگاه میکنه.

من: برو گمشو بیرون نمیخوام ریخت نحستو ببینم, برو حوصلتو ندارم.

بادیگارد: آره حوصله منو نداری, حوصله رقصیدن با یه مشت مرد نامحرم و مست و چشم هیز که خودشونو بهت بمالونن رو داری.
سرم سوت کشید.
من: به تو هیچ ربطی نداره, دلم میخواد. اونا صد بار شرف توی پست فطرت رو دارن که زندگی منو سیاه کردی. از خدا میخوام که حقمو ازت بگیره, برو بمیر.

بادیگارد: مطمئن باش که با دعاهای گربه سیاه بارون نمی باره ننر خانم.

رفت از اتاق بیرون, شیشه عطر رو برداشتم و پرت کردم سمت در. همه جا پر از شیشه خورده شد. آشغال عوضی, میخواد به من زور بگه. اون حقی نداره که به من زور بگه. ازش متنفرم, انشاالله که بمیره و از دستش راحت شم. خدایا, چرا با من اینجوری میکنی؟ بابام کم بود که اینم بهش اضافه کردی؟ غصه مامانم کم بود که اینم زیاد کردی؟

اینقدر گریه کردم که خوابم برد, صبح بیدار شدم. آماده شدم و رفتم آشپزخونه که آب بخورم.
صغری: مادر جون کجا میری؟ مگه آقا بهت نگفت که امروز مهمون داریم و تو باید اینجا باشی؟
من: مامانی, میخوام برم جایی. زودی بر میگردم.

صغری: آخه کجا اینقدر مهمه که میخوای بری؟ نمیشه بزاری واسه فردا؟
من: میخوام برم پیش مامانم, نه فردا نمیشه.
صغری خانم چشمهاش غمگین شد و اومد منو بوسید.
صغری: قربون اون دلت برم که توش اینهمه غصه هست. بمیرم برات.
من: خدا نکنه مامانی, من اگه شما رو نداشتم خیلی وقت پیش از این خونه لعنتی می رفتم و از آدمهاش راحت میشدم.
سوار ماشین شدم, بادیگارد هم بدون اینکه چیزی بگه سوار شد و راه افتاد سمت قبرستون. وقتی رسیدم سر قبر مامان, تا میتونستم گریه کردم. میبینی مامان من چقدر بدبختم که بادیگاردم بهم میگه تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مامان, بابا خیلی بده. خیلی داره اذیتم میکنه. دلمو شکونده. نمیتونم ببخشمش.

romangram.com | @romangram_com