#بادیگارد_پارت_37
میلاد دستمو گرفت و گفت: آره, ما مجبوریم برات بادیگارد بذاریم. توی اینهمه بادیگارد هیچکس نتونست دو هفته هم دووم بیاره. این اولین آدمیه که تونست اینهمه وقت خوب کارشو انجام بده. ولی مشکل اینجاست که اون راحت نیست که تورو اینجوری راحت ببینه یا بهت دست بزنه.
من: اونروز که دستش بهم نخورد, کاپشنم کلفت بود که...
میلاد: اونروز رو نمیگم, اونشب که خودکشی کردی رو میگم. اون صدای افتادن یه چیزی رو میشنوه و فکر میکنه که کسی بهت حمله کرده میاد توی اتاقت که میبینه تو افتادی روی زمین و چونکه من و بابا خونه نبودیم مجبور میشه که خودش ببرتت توی ماشین.
من با دهن باز داشتم به حرفهای میلاد گوش میکردم.
میلاد: تو باید مارو درک کنی. هم مارو, هم سرگرد رو. ما فقط خوبی تورو میخوایم. دست از لجبازی بردار خواهر گلم.
من ساکت نگاهش میکردم. میلاد سرمو بوسید.
میلاد: اینو بدون که ما نگرانتیم.
من: میدونم.
میلاد: قول میدی بهش فکر کنی؟
من: باشه, فکر میکنم.
با حرفهای میلاد توی فکر رفتم, حرفهاش درست بود. اما من نمیخواستم صیغه اون غول بشم.
تا چند روز خودم رو توی اتاق حبس کردم و فقط فکر کردم. دیگه داشتم دیوونه میشدم. روز چهارم بود که رفتم توی اتاق میلاد.
من: میلاد, میخوام باهات حرف بزنم.
romangram.com | @romangram_com