#بادیگارد_پارت_35
چی میشنیدم؟ از شدت عصبانیت بدنم شروع کرد به لرزیدن.
من: چی؟ شوخی میکنید نه؟ شما واقعا میخواید منو صیغه این کنید؟
بابا: مجبوریم.
من: نه مجبور نیستیم. شما دوست دارید که منو زجر بدید. من صیغه کسی نمیشم, به ایشونم بگید هری ما به بادیگارد احتیاج نداریم.
بابا: آوا, درست صحبت کن.
عصبی پاهامو کوبیدم به زمین و با دو از پلهها بالا رفتم. درو محکم بستم. چی شنیدم من؟ صیغه اون جاسوس بشم؟ نه, به هیچ وجه. بابام چه راحت میخواد از دستم خلاص شه. با این فکر عصبی شدم و هرچی که روی میز بود انداختم روی زمین. برس موهام رو برداشتم و پرت کردم توی آینه.
در اتاق باز شد و اول بابا بعد بادیگارد و صغری خانم اومدن توی اتاق.
من: برید بیرون, نمیخوام ریختتونو ببینم.
بابا: آوا این کارا چیه که میکنی؟
من: کارای من یا کارای شما؟ شما به همین ارزونی میخواید منو بفروشید؟ خیلی پستی. خوش به حال مامان که رفت و ندید که شوهر عزیزش بخاطر سیاست و نفوذ، داره دخترش رو میفروشه.
بابا: خفه شو آوا.
من: نمیخوام, نمیخوام. دارم حقیقتو میگم, مرد باش و بشنو.
مجسمه رو از روی زمین برداشتم و پرت کردم طرفشون. بابا و بادیگارد جا خالی دادن که خورد به دیوار و شکست. اما یه تیکه ش پرید به بازوی بادیگارد و بازوشو خون آورد که دلم خنک شد. بادیگارد به من نگاه کرد و اومد سمتم و با فاصله یک قدمیم رو به روم وایساد. رگ گردنش باد کرده بود و فکش رو منقبض کرده بود که صداشو بالا نبره.
بادیگارد: ببین فسقلی تا الآن خیلی کوتاه اومدم و بهت هیچی نگفتم, میبینم که زیادی دم در آوردی. اگه یه بار دیگه از این دیوونه بازیها در بیاری یا به من بی احترامی کنی نمیدونم اگه بتونم خودم و کنترل کنم یا نه. تفنگ رو در میارم و میذارم روی سرت و خلاصت میکنم.
من با تعجب بهش نگاه میکردم.
romangram.com | @romangram_com