#بادیگارد_پارت_33
یه نگاه معنی داری بهش کردم یعنی که معلومه وظیفته.
کامی: چلاق, کج, عوضی, تو نمیتونی مثل آدم راه بری؟
من: نه, مشکلیه؟
کامی: واسه من که نه, ولی واسه این بنده خدا که باید مواظب تو باشه و نجاتت بده آره مشکل. (به بادیگارد اشاره کرد).
من: کسی مجبورش نکرده.
رومو برگردوندم و رفتم. به قهوه خونه که رسیدیم, دوتا تخت رو پر کردیم. گارسون اومد, کامی سفارشا رو داد و آخرش گفت.
کامی: واسه چهارده نفر چایی, واسه یه نفر هم شیر بیارید لطفا. (یه نگاه به بهار کرد)
بهار کیفش رو پرت کرد تو سر کامی که همه رو به خنده انداخت, یه لحظه چشمم به بادیگارد افتاد که داشت لبخند میزد. تا نگاه منو دید زود اخم کرد, منم اخم کردم و رومو کردم سمت بهار. ایشش, اکبیری.
فرداش ناهار که خوردم, بابا صدام کرد که برم توی هال. بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد.
من: بله؟ کاری داشتید؟
بابا: بشین, کارت دارم.
نشستم و منتظر نگاهش کردم.
بابا: دیشب جناب سرگرد با من صحبت کردن و خواستن که از بادیگاردیت استعفا بدن.
چی میشنیدم؟ یعنی اینو هم فراری دادم؟ یه نگاه به بادیگارد کردم و لبخند پیروزمندانه زدم. برام جالب بود که اونم لبخند زد و سرش رو با تاسف تکون داد.
بابا: نمیخوای دلیلش رو بپرسی؟
من: نه, اینم مثل بقیه. خسته شده و حریف من نمیشه.
romangram.com | @romangram_com