#بادیگارد_پارت_28
یهو یادم اومد که من قرص خورده بودم و میخواستم که خودکشی کنم. پس چرا من نمردم؟ ای خدا, حتی نمیذارن راحت بمیرم.
من: ساعت چنده؟
پرستار: شش صبح. زوده, یکم بگیر بخواب.
من: نه خیلی خوابیدم. دلم داره ضعف میره.
پرستار: برای اینه که شما دو روز بیهوش بودید و هیچی نخوردید.
ساعت نزدیک ده بود که بهار اومد.
من: چطور گذاشتن بیای تو؟
بهار: بابا تو هیچیت که به درد ما نخورد, این پارتیت خوب به درد ما خورد. تا اسم پرند رو آوردم راه رو برام باز کردن. واسه اولین بار احساس کردم یه آدم مهمیم.
من: دیوونه.
بهار: خفه شو, من دیوونم یا تو؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ آخه با خودکشی به کجا میرسی؟ جز اینکه اون دنیا هم زجر میکشی.
من: اون دنیا اگه زجر بکشم صد رحمت به این دنیا داره. اونجا جسممو فقط عذاب میدن ولی اینجا روح و قلبمو.
اشک توی چشمهای بهار جمع شد و دستمو بوسید.
بهار: آوا, کاش میتونستم برات یه کاری کنم که خوشحال شی. اما نمیدونم چیکار کنم؟
من: همین که همیشه پیشمی برام کافیه و خوشحالم. تو نمیخواد غصه منو بخوری.
بهار: نمیدونی بابات و میلاد توی این چند روز چی کشیدن, نه خواب داشتن نه خوراک. خیلی دلم براشون سوخت.
یه پوزخند صدادار زدم.
بهار ادامه داد: کامی رو ندیدی, بیچاره چندبار اومد. این گلها رو هم کامی آورده. این چند روز نه با کسی حرف میزنه نه شوخی میکنه, فقط فحشت میده.
خندیدم و گفتم: میدونم اگه اومد خودش با دستاش خفم میکنه و یه مشت فحش بارم میکنه.
بهار: حقته, تا دفعه دیگه از این خر بازیا در نیاری. الاغ.
romangram.com | @romangram_com