#بادیگارد_پارت_21
کامی: چه خشنه، انگار از هموناشه ها.
من: از هر کدومشون که بخواد باشه، من باید از شر این خلاص بشم.
بهار: کامی این کجاش غوله؟
کامی: قد و هیکلشو نگاه ، دوتای منه.
بهار: خفه شو بابا، شاید فقط سه یا چهار سانت ازت درازتر باشه. هیکلشم که خوبه.
کامی: چه خوب سایز قد و هیکل منو میدونی.
بهار خودشو زد به کوچهٔ ننه علی چپ و روشو کرد به من.
بهار: دیشب بابات چیزی نگفت؟
من: چرا، باز مثل همیشه. اما ایندفعه میلاد هم همدستشه.
بهار: نه بابا، عجب.
کامی: خونه عمو رجب. خوب معلومه واسه سلامتی خواهرش همه کار میکنه.
استاد اومد و نشد بحثمون رو ادامه بدیم. بعد از کلاس یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم. رفتیم با هم توی بوفه و نشستیم. بادیگارد هم میز کناریمون تنها نشست.
من: عجب کنه ست. اون قبلیها بیچارها یه دو یا سه میز اونورتر مینشستن. این چسبیده ور دلم.
بهار: آوا پیداست آدم حسابیه ها. من فکر نکنم بتونی از شر این یکی خلاص شی.
کامی: میتونه، خیلی خوبم میتونه. انگار تو هنوز این مارمولک رو نشناختی.
وقتی برگشتم خونه، رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم. پرده رو که زدم کنار، از تعجب شاخ در آوردم. واسه پنجره اتاقم حفاظ گذاشته بودن. لابد کار این بادیگارد جدیده. با عصبانیت رفتم بیرون، اونم با صدای در اتاقم از اتاقش اومد بیرون.
من: این پیشنهاد شما بوده که برای پنجره اتاقم حفاظ بذارن؟
بادیگارد خیلی خونسرد گفت: بله، چطور مگه؟
من: شما با چه حقی توی کارهای من دخالت میکنید؟
romangram.com | @romangram_com