#بلو_پارت_60
-عمو برو جا لنزیمو از توی کیفم بیار.
طاهر-پرت کن باز میخوای توی چشمت بزاری خودتو کور کنی؟
-بندازم دور؟ خداتومن پولشه.
طاهر-چشمات خون افتاده داری از پولش حرف میزنی؟ میفهمی پگاه؟ دست بردار.
رضا اومد و کیفم دستش بود، دست روی شونه ی طاهر گذاشت و گفت:
-طاهر «سرشو تکون داد یعنی "ول کن".»
کیفمو همونطور که توی دستش بود باز کردم و لنزامو توی جای لنزیم گذاشتم.
رضا-قطره نداری؟
-قطره؟! دارم...
«قطره رو از توی کیفم درآوردم و سرمو بالا بردم تا توی چشمم بریزم اما دستام از درد بالا نمیرفت. با رنج و خجالت به طاهر نگاه کردم و گفت:»
-بیا، بیا بشین رو مبل من میریزم.
«به رضا نگاه کردم، یه جوری نگام میکرد که انگار میگفت "من فهمیدم". جریت و سکوت رضا همیشه منونسبت بهش معذب میکرد. هیچ صمیمیت و بحثی هرگز باهام نداشت. روی مبل نشستم و مادرجون مستاصل نگامون میکرد. قطره رو توی یکی ازچشمام ریخت و چشمم چنان سوخت که جیغ زدم.»
-آیــــــــی، آیـــــــــی عمو سوختم...
romangram.com | @romangram_com