#بی_هوا_دلسپردم_پارت_157


من:جدي!! دلم براش تنگ شدباشه ميام فعلا

ترسا:اوکي فعلا

سريع رفتم حاضرشدم آرايش کردم،عطرموزدم کيفموگرفتم و ازاتاق زدم بيرون

دوباره رفتم اتاق مامان و ازش اجازه گرفتم خداروشکرمخالفت نکرد

بعدازراضي کردن مامان رفتم توحياط ماشينموگرفتم و حرکت کردم سمت خونه ترسا

ترسايه خواهرازخودش کوچيکتربه اسم تاراداشت

تارا18سالشه دخترسربه زيريه ولي بلبل زبون

توهمين فکرابودم که بلاخره رسيدم

ماشينمويه جاي مناسب پارک کردم بعدم رفتم سمت خونه ترسااينا

اف اف و زدم

تارا:سلام بياتورهاجون

بعدم دروبازکرد

رفتم داخل خونشون نه زيادبزرگ بودنه زيادکوچيک معمولي و شيک

تارااومداستقبالم الکي مثلا

تارا:خوش اومدي رهاجون نمرديم و شماروديديم

من:سلام عزيزم اين چه حرفيه گلم شماسليقت نميگيره نمياي خونمون

romangram.com | @romangram_com