#به_همین_سادگی_پارت_19


نگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت. سمت عطیه رفتم و اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید می‌خواستمش.

یه قطره‌ی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده بود و اولین چکه‌ی احساساتش هدیه‌ی من شده بود. انگار امشب شب خاطره‌ها بود و من توی آسمون سیاه، اون روز رو شفاف می‌دیدم. همون روزی که توی حیاط خونه‌ی عمه یه قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که می‌گفتم داره بارون میاد و می‌گفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود، حتی اگه واسه کسی تعریف می‌کردم شاید ساعت‌ها بهم می‌خندید؛ ولی من با فکر همین خاطره‌ها بزرگ شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطره‌هاش رو هدیه می‌گرفتم؛ بی‌شک یاد امیرعلی می‌افتادم و با خودم می‌گفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره.

چهارمین قطره‌ی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی‌حواس کفگیر چوبی رو می‌چرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو می‌خواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟

***

حاشیه‌ی بلند روسریم رو روی شونه‌م مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه هفته‌ای از شب عاشورا می‌گذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛ ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونه‌ی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به عنوان تشکر از مهمون‌های شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با این‌که می‌دونستم باز هم امیرعلی...

پوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشم‌هام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد. با همه‌ی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت می‌کنم؟ بی‌ اون‌که حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش می‌شد.

-محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره.

با آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدم‌هام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن، دوتا داداش دوقلوی یازده ساله‌م خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونه‌ش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون.

پشت در حیاط مکث کردم تا قلب بی‌قرارم کمی آروم بگیره، زیر لب خدا رو صدا زدم و بعد زنجیر پشت در رو کشیدم برای بیرون رفتن. نگاهش به روبه‌رو بود و مات، حتی با صدای بسته شدن در هم نگاهش روی من نچرخید، فقط حس کردم دست‌هاش دور فرمون، کمی محکم‌تر حلقه شد. آهی کشیدم و رو به آسمون ستاره بارون گفتم:

-خدایا هستی دیگه.

romangram.com | @romangram_com