#برده_رقصان_پارت_82
- سطلها!
من از جا پریدم. دوباره تکرار کرد:
- سطلها! فکر می کردم دلت برای کاکا سیاه ها خون است، ببین چطور از آنها غافل می شوی، پسر!
قبل از اینکه بتوانم بروم، بازویم را محکم گرفت و بآرامی پرسید:
- به تو نگفتم کدام انبار، گفتم؟ تو بداخلاقی، نه جسی؟
در این فکر بودم که نکند بازویم را بشکند. فوراً بازویم را ول کرد و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
- برو به انبار جلویی، به کولی کمک کن.
وقتی به انبار رسیدم، دیدم که دو سطل انتظار مرا می کشند. من آنها را از کنار کشتی خالی کردم و برگشتم که
سطلهای دیگر را خالی کنم. کولی سطل سوم را روی عرشه می گذاشت که پر از موش مرده بود. حدس زدم که برده
ها با غل و زنجیر، آن جانوران را کشته بودند. موشها را هم خالی کردم.
بعدا،ً هنگامی که لحظه ای وقت گیر آوردم، برگشتم و دوباره به آن جزیره خیره شدم. سایه های علف دریایی
درازتر شده بود و شنها درخشش صبح را از دست داده بودند. تکۀ کوچک خشکی، سرد و تنها به نظر می رسید. من
پیش پرویس رفتم که در جلوی مرد سیاهپوستی زانو زده بود. با سوهانی که استاوت به او داده بود غل و زنجیر را
می سایید و روی سوهان خون دیده می شد، پشت سر آن مرد، ده دوازده نفر دیگر منتظر نوبت ایستاده بودند.
تا ظهر تمام بردگان از غل و زنجیر آزاد شدند. آنها روی عرشه بودند. اکثر آنها به آن جزیره خیره شده بودند و
دماغۀ کشتی مانند عقربۀ قطب نما به طرف آن در نوسان بود. ایزاک پورتر را که مشغول تمیز کردن غل و زنجیر
بود تماشا کردم، شارکی که در کنارم ایستاده بود سرش را تکان داد و گفت:
- ناخدا باید آدم احمقی باشد که این چیزها را نگاه دارد. خودش بهتر می داند که یک کشتی مثل این، فقط برده
حمل نمی کند. اگر ما را با بعضی از چیزهایی که در این کشتی داریم دستگیر کنند، مثل این است که ما را با بردگان
دستگیر کرده اند. من شنیده ام که بعضی از ناخداها به محض خالی کردن بارشان، کشتی خود را آتش زده اند که
مبادا اثری از کاری که می کردند به جا بگذارند؛ اما، ناخدا کاتورن خیلی طمعکار است... درست مثل آدمی است که
یک جوجه در گلویش گیر کرده و دارد خفه اش می کند، با این حال یکی دیگر برمی دارد.
من به سیاهپوستانی که ساکت روی عرشه ایستاده بودند نگاه کردم و گفتم:
- باید سی تاشان مرده باشند. شاید هم بیشتر.
romangram.com | @romangram_com