#باران_بی_قرار_پارت_74
سوشازمزمه کرد:
_ عاشقتم عشق من!
* * *
_مرسی مادرجون خیلی زحمت کشیدیدبخداراضی به این همه زحمت نبودیم
لیلا_ خواهش میکنم کلاله جان وظیفمه کاری که نکردم
سوشاباقدردانی به مادرش نگاه کردوگفت:
_ شماخیلی خیلی زحمت کشیدیدمامان جان ماکه غریبه نیستیم میتونستیدجای این همه غداهای خوشمزه ورنگارنگ یه شام مختصردرست کنیداینجوری ماهم راضی بودیم بخداخیلی خسته شدیددست تنها
لیلاجلورفت وصورت هرسه نفرشان رابوسیدوگفت:
_ این چه حرفیه می زنین من برای شماسه تاعزیزم هرکاری بکنم بازم کمه اصلنم خسته نمیشم
کلاله لبخندزدوباراناباشیطنت درآغوش میثاق فرورفت وباشیرین زبانی خاص خودش مشغول دلبری شد.
بعدازتمام شدن میهمانی دورهمیه کوچکشان قصدبازگشت به خانه راکردند.چقدراین روزهابرای همه شیرین بودروزهایی ناب وبه یادماندنی!
کلاله تاحدزیادی خیالش ازبابت مهردادراحت شده بودولی دایمادلشوره غریبی داشت ولی سعی میکردآن راکنابزندکه بیشتراوقات موفق میشد.شش ماهی ازآغازدوباره زندگی مشترکش باسوشامی گذشت دراین مدت تغییررفتاربارانابه خوبی دیده میشدازقبل سرحال تروشادتربود،اخلاق ورفتارش بسیارشیرین وجذاب بود.بااینکه سه سال بیشترنداشت اما متانت خاصی درهمه حرکاتش نهفته بودکه نشان ازپختگی اش می داد!کلاله ازصبح تاحدودیک بعدازظهربه شرکت می رفت ودراین مدت پرستاری برای نگهداری ومراقبت ازبارانابه خانه شان می آمد،سوشاهم حدودچهاربعدازظهربه خانه برمیگشت ونیم روزباقی مانده راسه نفری کنارهم می گذراندند.
کلاله خسته وکلافه کلیدرادرقفل درچرخاندودرراگشودبارانابا شوق به استقبالش رفت اورادرآغوش کشیدوماچ آبداری ازگونه اش گرفت حس میکردبادیدن باراناتمام خستگی اش ازبین رفته است.به پرستارهم سلام کردوبه اواجازه مرخصی دادباعجله درحالی که هم باباراناصحبت میکردوهم غذادرست میکردشماره سوشاراگرفت.بلافاصله تماس جواب داده شد:
_ جانم؟بله؟
romangram.com | @romangram_com