#باران_بی_قرار_پارت_69


_ ببخشیداینجایه خورده بهم ریختس

کلاله_ نه خواهش میکنم این چه حرفیه

سوشاهم حرفش راتاییدکرد،راستین نگاه خیره ای به باراناکردوگفت:

_ میشه بیای پیشم خانم کوچولو؟

بارانانگاهی برای کسب اجازه به مادرش انداخت وبعدازدیدن نگاه رضایتمندکلاله به سمت راستین رفت.راستین بی مقدمه اورادرآلوش کشیدوبابغضی آشکارگفت:

_ اگه...اگه نفس زنده بودمنم بایدتاچندوقت دیگه صاحب یه دخترکوچولومثل تومیشدم

کلاله تعجب کردولی سوشابانگاهش ازاوخواست آرامش خودراحفظ کند،اماکلاله نتوانست بیشترازاین جلوی خودش رابگیردباصدای لرزانی گفت:

_ راستش...آقاراستین ماالان برای تشکرازشمااینجاییم...ینی من اومدم اینجاکه خودم به شخصه ازتون تشکرکنم من زندگیمومدیون نفس خانم هستم

اشکی ازگوشه چشم راستین چکیدولی سریع آن رامهارکردوبوسه ای روی گونه بارانانشاند،بارانابه طرزعجیبی مهراین مرداشفته به دلش افتاده بودواورادوست داشت.

راستین_همین که شمالان اینجاهستیدوداریدنفس میکشیدباعث خوشحالیه.مطمعنم نفس الان خیلی خوشحاله

واردشدند.

سوشا_اینجاست طبقه سوم واحدهفت

زنگ دررافشردبه فاصله کمی چهره نامرتب مردچهارشانه ای درمیان درنمایان شد،سوشاچهره آشنایش راشناخت اوراستین بودهمسرنفس،دختری که کلاله زندگی اش رامدیون اوبود.راستین درابتداباکمی تعجب به آنهانگاه کردوبعدبه خودآمدوباتعجب گفت:

_ شماهمونی هستیدک...

romangram.com | @romangram_com