#باران_بی_قرار_پارت_64
سوشاصورت کلاله رابه سمت خودبرگرداند:
_نبینم گریه کنیا!
کلاله آهسته گفت:
_باشه
وسرش رابیشتربه سینه اش فشرد،بازمزمه های عاشقانه ی سوشاارام آرام پلکهایش گرم شدوبه خواب شیرینی فرورفت.
صبح زودتراازسوشابیدارشد،دوش گرفت ومیزصبحانه راآماده کرد،سوشاهنوزهم خواب بود.کلاله به آهستگی وارداتاق شدبادیدن چهره معصوم سوشادلش ضعف رفت لبخندی شیطانی روی لبش نشست.پاورچین پاورچین به سمت تخت رفت وروی صورت سوشاخم شدچندتارازموهای بلندش رانوازش وارروی بینی سوشاکشیدسوشاتکان خفیفی خوردامابیدارنشد.کلاله که سعی میکردجلوی خنده اش رابگیردبازهمان کارراتکرارکرد،اینبارهم سوشافقط تکان خفیفی خوردوبیدارنشدکلاله باردیگرکارش راتکرارکردسوشاناگهانی وسریع چشمهایش رابازکردوکلاله راقبل ازآنکه فرصت عکس العملی داشته باشددرآغوش کشید.صدای جیغ کللله بلندشد:
_ آی آی آی ولم کن
باخنده لبهایش رابوسیدوگفت:
_ کجا؟آتیش به پامیکنیوفرار؟
درحالی که تلاش میکردازحصاردستهای سوشافرارکندگفت:
_ کی؟من؟آتیش؟چی میگی؟
حصاردستانش راتنگ ترکردوگفت:
_ یعنی کارتونبود؟
_ چی کارمن نبود؟
romangram.com | @romangram_com