#باران_بی_قرار_پارت_47


کلاله هم صورت سفیدش رابوسیدوگفت:

_ عاشقتم بارانم

سوشاهم به حرکات انهانگاه میکردوازاین همه محبت غرق لذت می شد.

ساعت یک وخورده ای بودکه ازشهربازی به خانه برگشتندبه اصرارخودسوشاشام راهم بیرون خورده بودندباراناازشدت خستگی درماشین خوابش برده بودسوشاماشین راروبروی خانه پارک کردوپیاده شدکلاله هم آهسته دررابازکردوپیاده شدسوشابارانارادرآغوش گرفت وبه سمت دررفت کلاله باکلیددرابازکردباتعارف سوشااول واردشدولامپ های خانه راروشن کردسوشابارانارابه اتاقش بردچشمهایش رابوسید،لامپ راخاموش کردوازاتاق خارج شدکلاله درآشپزخانه ایستاده بووسوشابه طرفش رفت واهسته اوراصداکرد:

_ کلاله؟

کلاله برگشت قلبش به شدت میزدبازهم باسوشاتنهاشده بوداین حالت رادوست داصت ولی هنوزنمی توانست باخودش کناربیادبین دوراهی گیرکرده بودباصدای لرزان جواب داد:

_ بله؟

_ میخوام باهات حرف بزنم...گوش میکنی؟

سرتکان داد.سوشابه اتاق اشاره کردوگفت:

_ بریم تواتاق می ترسم ازصدای مابارانابیدارمیشه

کلاله بازسرتکان دادوباقدم های لرزان به سمت اتاق رفت ازضعف خودش متنفربودهمیشه سعی میکردمحکم باشداماالان درمقابل فرددوست داشتنیه زندگی اش نمی توانست محکم باشد.سوشاپشت سرش واردشدودررابست.لحظاتی درسکوت وبعدسوشاکه سکوت راشکست:

_ هیچی نمیخوای بگی؟نمیخوای ازم گله کنی؟نمیخوای بگی ازم متنفری؟نمیخوای بزنی توگوشم بگی بدت میادازم ؟نمیخوای بگی منه عوضی الان توخونت چیکارمیکنم؟نم...

کلاله وسط حرفش دوید:

_ بسه دیگه این چیزارونگو...

romangram.com | @romangram_com