#باران_بی_قرار_پارت_144
_خیلی خوشحالم حالت خوبه ومی خندی اون موقع هاهمش نق میزدی وازغم وغصه وبدبختی حرف میزدی...
_باراناشایدباورت نشه ولی توهمه لحظه هابه یادت بودم،حرفات واقعابهم آرامش می ده
لبخندپهنی روی لبام نشست
_میدونم،اینوهمه میگن
لبخندی به شیطنت کلامم زد.
_راستی پور...ینی آقای حبیبی شماچطورمنوشناختید؟ینی شماکه اون موقع نمی تونستیدببینیدوم..
_شناساییت کارآسونیه.هم برادرم نشونیتوخوب میدونه وهم خودم قبلایه باردیده بودمت یه روزکه بابرادرم کارداشتم توروهم دیدم که داشتی ازبیمارستان خارج می شی به همراه تعریفای پویاازتو..شیطونیات به چهرت میاد
گارسون سفارشامونوروی میزگذاشت ورفت.
_میدونی،راستش قبل ازاینکه بیام اینجابه مادرم گفتم که به مادرت زنگ بزنه
چشام گردشد
_مامانت به مامانم زنگ بزنه؟چرا؟
_که..که...چطوربگم؟..که..برای خواستگاری!
ازلحن هولش خندم گرفت وباخنده گفتم:
_خواستگاری ازمن؟
romangram.com | @romangram_com