#باران_بی_قرار_پارت_141
بازم اشکام سرخوردروگونه هام.نه من طاقتشونداشتم.باناراحتی گفتم:
_خیلی دوست دارم باشم ولی...
بازم حرفموقطع کرد:
_اشکال نداره...راستی ازت ممنونم بخاطرحرفات،همراهیات،حمایت ات.ازهمه چی ممنونم خیلی بهم کمک کردی باخودم کناربیام
_میدونم!
خندیدوبرای بارهزارم دلم لرزید.چندثانیه به سکوت گذشت که گفت:
_خب دیگه نمیخوای بری؟من خوابم میاد
لبخندزدموگفتم:
_چراچرا،من دیگ مزاحمت نمیشم خیلی تواین چندوقتی که باهم بودی اذیتم کردی وغرزدی ولی خب چون ذاتم خیلی مهربونه می بخشمت
خندیدومن باز...
_خیل خوب خانم خودشیفته انقدازخودتوذات مهربونت تعریف نکن
ازروی تخت بلندشدم که مچ دستموگرفت،دوباره نشستم.دستاش بالااومدوصورتموقاپ گرفت خیلی یهویی پیشونیموبوسیدوگفت:
_مرسی بابت همه چیز
وخیلی برام جای تعجب داشت که اشکاموباسرانگشتش پاک کردوگفت:
romangram.com | @romangram_com