#باران_بی_قرار_پارت_139
_چیزخنده داری گفتم؟
_نه نه یه چیزی یادم افتاد
ایشی گفتم ومجبورش کردم برگرده اتاقش وخوشبختانه قبل ازاینکه کمالی متوجه بشه برگشتم سرپستم!
یه هفته دیگه مثل برق وبادگذشت وفقط یه روزمونده بودبه مرخص شدن پوریاازبیمارستان..امشبم شیفت بودم ولی ازصبح تاحالاحتی یه بارم به پوریاسرنزدم راستش نگرانم،می ترسم ازرفتنش،نه اینکه دوست نداشته باشم سلامتیشوبدست بیاره،نه!اما...
دروغ چرامن دوسش داشتم..تواین سه ماهی که اینجابوداونقدربهش سرزدم،باهاش حرف زدم،خندیدم ،گریه کردم که حالاجدایی ویهویی رفتنش برام سخته.بدجوری وابستش شدم.هعی روزگار!
تویه تصمیم آنز ازجام بلندشدم وبدون توجه به نگاه های پرازتعجب وکنجکاوی آرمیتاوبقیه به طرف اتاقش راه افتادم.طبق معمول بدون درزدن واردشدم،کنارپنجره اتاق ایستاده وبه عصاش تکیه داده بود.
_توهنوزیادنگرفتی دربزنی بعدبیای تو؟
بین اون همه احساسات مختلف،بغض،دلتنگی،ترس ونگرانی یه لبخندنشست روی لبم.دوباره خودش گفت:
_سلامتم که خوردی!
آهسته لب زدم:
_سلام
خیلی آروم وبااحتیاط روی تختش نشست
_صبح منتظربودم که بیای ولی نیومدی..
یه قطره اشک ازچشام پایین چکیدآروم وبی صدا
romangram.com | @romangram_com