#باران_بی_قرار_پارت_119
_ مـــــا؟
صانعی که ازگیج بازیای ماخسته شده بودباتشرگفت:
_سریع دنبالم بیایدوگرنه هرکدومتون یه هفته اضافه کاری پاداش میگیرید!
وبه سمت بخش روان راه افتاد!بخشی که من تومدت چهارسال دانشجویی پامواونجانزاشته بودم!خب مگه چیه؟!می ترسیدم!
باکشیده شدن دستم توسط تانیاهم دوره ایم به خودم اومدم هرسه مون مثل سه بچه مودب ومرتب دنبال خانم صانعی راه افتاده بودیم.بادیدن تابلوی بخش روان کل بدنم سرشد!نمیدونستم ریشه این ترسم کجاست؟باباترس چیه؟!توکه یه بارم اینجانیومدی پس ازچی میترسی؟ازحرفای بقیه؟اه اصلاگوربابای بقیه..مردم همه چی میگن!ببین این همه پرستاردارن اینجاکارمیکنن همشونم خیلی سالم وسرحالن!
باصدای صانعی که گفت:
_اینجاست بریدتو
ازافکارم پریدم بیرون
هرچهارنفرمون رفتیم تواتاق!
به دورتادوراتاق نگاه کردم که چشمم روی یه خانم حدوداپنجاه ساله که روی تخت درازکشیده بودودست وپاشم بسته بودن ثابت موند.بایه لبخندبسیاربسیارگشادبه مانگاه میکرد،اینقدردهنشوبازکرده بودکه می تونستم ازهمون فاصله معدشوبامحتویات درونش ببینم!به ناچاریه لبخندمسخره زدم که لبخندنبودیه جورایی کج وکوله کردن لب ولوچم بود!هم چنان لبخندمیزد.صانعی جلورفت وبهش سلام کرد.یه چیزایی توی برگه معایناتش نوشت.بعدازچنددقیقه به ماکه عین میخ وسط اتاق ایستاده بودیم وبه بیمارعزیزلبخندمیزدیم؛نگاه کردوگفت:
_خیلی خوب من دیگه میرم شمابهش رسیدگی کنید(به برگه معاینه توی دستش اشاره کردادامه داد)همه چیوتواین نوشتم لطفاحواستونوجمع کنید
هرسه سرتکون دادیم.به سمت دررفت امایهوبرگشت وگفت:
_راستی یادتون نره هروقت کارتون تموم شددروحتماقفل کنید
بازهم سرتکون دادیم واون رفت.تانیاکه یه خورده شجاع ترازمابودجلورفت وبرگه مطالعه روازکناربیمارعزیزبرداشت وباصدای بلندگفت:
romangram.com | @romangram_com