#باران_بی_قرار_پارت_109
_قربونت برم شوخی کردم بریدحاضرشیدتامنم بیام
بهاراخندیدوجیغ زدباراناهم خوشحال صورت سوشاروبوسید،باهم رفتن تاحاضربشن.موهاشوبهم ریختموگفتم:
_پاشوبرودست وصورتتوبشورپسر
خندیدوازروی تخت بلندشد،به سمت دستشویی رفت منم رفتم اتاق بچه هاتاحاضرشون کنم .خودمم حاضرشدم سوشاسریعتررفت پایین تاماشینوروشن کنه منم همراه بچه هابعدازاون رفتم پایین.داشتم درومی بستم که بهارادستموول کردودویدسمت سوشاکه اونطرف خیابون به ماشین تکیه زده بود باراناکنارم ایستاده بودهمین که برگشتم دیدم یه ماشین باسرعت داره میادوبهاراهم وسط خیابونه سرجام خشک شده بودم لحظه ای بعدصدای جیغ مانندلاستیک های ماشین،فریادسوشا وجیغ بهارا وبارانادرهم آمیخته شد ومن مات سرجام مونده بودم ماشینه سریع زدروگازوفرارکردازچیزی که جلوم می دیدم شوکه شده بودم دست وپاهام می لرزید باراناپشت سرم روزمین نشسته بودگریه میکردجلورفتم وبهاراروازروی سینه سوشابرداشتم ،داشت گریه میکردبغلش کردم چیزی نگذشته بودکه مردم دورمون جمع شدن هرکس یه چیزی می گفت مات به سروصورت سوشاکه خون ازش میرفت نگاه میکردم جیغ زدم:
_یکی زنگ بزنه اورژانس...خواهش میکم
خانومی کنارم نشست وسعی داشت آرومم کنه پسش زدم،کمی بعدآمبولانس رسیدوسوشارومنتقل کردن بیمارستان،بچه هاروسپردم به یکی ازهمسایه هاوخودم راهی بیمارستان شدم.
توراهروی بیمارستان نشسته بودم وبه زمین چشم دوخته بودازچیزی که دکترگفته بودسردرنیاوردم انقدرشوکه بودم که حتی گریه هم نمی کردم مغزم قفل شده بود،صدای پاشنیدم سرموبلندنکردم چندلحظه بعدباصدای کیان سرموبالاآوردم الناز،بنیامین ،مامان خودم وسوشا،بابای خودم وسوشا،کیاناوخواهرسوشاهم بود.کیان تکونم داد:
_چی شده کلاله ؟چراحرف نمیزنی؟بچه هاکجان؟سوشا؟
مثل یه مجسمه سردوخشک درحالی که زل زده بودم به چشماش حرفای دکتروتکرارکردم:
_تصادف کرد...گفت...گفت متاسفم...کمای مطلق...گفت همسرتون مرگ مغزی شده دیگه برنمیگرده...گفت خاموشی مطلق یعنی یه جورایی مرگ باالتماس بهش نگاه کردم وگفتم:
_یعنی چی؟هرچی فکرمیکنم نمیفهمم توبگو؟
همه شکه شده بودن،ازحال رفتن لیلاجونودیدم ،جیغای مامان،النازوکیانا ولی فقط نگاهشون میکردم کیان سرموتوبغلش گرفت:
_عزیزدلم خواهرم متاسفم قربونت بشم
پسش زدموگفتم:
romangram.com | @romangram_com