#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_92

به بچه های قد و نیم قد نگاه کردم.. حتی بدون اینکه بخوام بی اراده لبخندی رو لبم نقش می بست.. دلم تنگ شده بود..خیلی زیاد...دلم واسه بچگیام پر کشیده بود .. با دیدن بچه هایی که از سرسره می اومدن پایین یاد خودم افتادم..زمان .. همون عمر ماست که انقدر زود میگذره .. فقط چقدر دیر میفهمیم زندگی همون روزهایی بود منتظر فرداها بودیم .. انگار شب و روز باهم مسابقه گذاشتن که کی اول برنده بشه ..

یلدا- هانا..تو با هیچ بحثی اینجوری بهم نمیریزی..جز حرف یه نفر که میشه مدتها میری تو خودت .. چشم بسته مطمئنم مربوط به همون یه نفره ..

-حدست درسته ..!

-خب بگو ... چرا حرف نمیزنی؟چرا همش میریزی تو خودت؟

-اگه میخواستم حرف بزنم هیچ وقت پیشت نمیومدم..دلم میخواد سرم رو از دستش بکوبونم به دیوار.. امشب میان ..

-خب بیان ..تو چرا عزا گرفتی ..؟ نهایتش اینکه میری بالا دیگه..یه چیزی رو بهانه کن مثل هر دفعه..اون پسره ارزش داره که انقدر خودتو عذاب بدی؟...

-نمیفهمی..

یلدا که کاملا گیج شده بود با سر در گمی گفت:

-هانا جون بکن و بگو چی شده ..من اصلا از حرفات سر در نمیارم..میگی میخوان بیان..خب بیان..این به تو چه مربوطه؟

حرصم از دستش درومده بود:

-یعنی چی به من چه ربطی داره؟همه ی ربطش به منه..نفهمیدی؟اخه مگه من بچه ام که نفهمم؟تو خیال کردی بابام برای چی گفته بیان..؟برای منعقد شدن اون قرار داد؟نخیر..دلیل اصلی یه چیزیه که ....چیزیه که...... نمیتونستم ادامه بدم..:

-اینا همش بهانه ست یلدا.. بابام کارخونه اش خیلی بزرگه درست.. تا حالا با هزارو یکی شرکت قرار داد بسته اینم صحیح..یعنی تو دنیا فقط این شرکت معتبره که قراره جشن بگیریم؟

یلدا با گیجی:

-خب مشکلش کجاست؟به نظر من که خیلی هم منطقیه.. یه جشن کوچیک میون دو تا خانواده که . .. . . یدفعه ساکت شد..

یدفعه منفجر شدم:

- د همین دیگه... این سر تا پاش مشکله

یلدا-مگه اینکه،....

-سرمو تکون دادم:

-اهان مگه اینکه چی؟؟؟


romangram.com | @romangram_com