#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_90
-هانا تویی؟بیا بالا..
درو بستم و تکیه ام رو به در دادم..چشمام رو بستم..تا برای یک لحظه شاید راحت شم..تا اینکه شاید برای لحظه ای ارامش رو مهمون دلم بکنم.. تا برای اینکه برای فقط چند ثانیه راحت بشم از این همه تشویش.. چشمام رو باز کردم.. به علت اینکه سرم بالا بود نور افتاب چشمام رو زد..باز هم چشمام رو بستم
" چون امشب همه چیز تموم میشه"
"چون اون پسر همونیه که....."
دستم رو روی سینم گذاشتم..
"تموم میشه"
حس میکردم نفسم بالا نمیاد.. به گردنم چنگ زدم.. انگار راه تنفسم بسته شده بود..حس میکردم نمیتونم اکسیژن رو وارد ریه هام کنم.. دست و پام سر شده بود و حسی نداشت..دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم..ولی نمیتونستم روی پاهام وایسم..تکیه ام رو از در گرفتم و اروم خودم رو روی زمین پرت کردم.. صدای باز و بسته شدن در اومد.. و بعد از اون نفسای من که هر لحظه کمتر و کمتر میشد... نفهمیدم چی شد..تعادلم رو در حین نشستن از دست دادم و کاملا افتادم رو زمین.. صدای جیغی تو گوشم پیچید و دیگه چیزی حس نکردم..
***
-میترا جان..با لحن اعتراض گونه ای گفت:
-مامان...
-جانم عزیزم.. چشم..باور کن سخته برام..ولی هرچی تو بخوای.... بهوش نیومده؟
صدای فین فینش و بعد از اون صدای غمگینش:
-نه...الهی بمیرم..معلوم نیست باز چی شده...
-خودتو ناراحت نکن دخترم..خدا بزرگه..باید صبر کنیم تا بهوش بیاد بعد بفهمیم قضیه از چه قراره..
-مامان دلم براش خیلی میسوزه.. خیلی فرق کرده...چیزی از شیطنتاش باقی نمونده..
صداها رو میشنیدم..هرچند برام کمی گنگ بود.. دلم میخواست چشمام رو باز کنم ولی حس نداشتم..سعی ام رو به کار گرفتم و اروم لای یکی از پلکامو باز کردم.. وقتی چشم بازم رو دید ...لیوان دستش رو پرت کرد رو میز و پرید ب*غ*لم:
-عزیزم...قربونت برم..تو که کشتی مارو..چی شده ..خوبی؟
کمی احساس ضعف داشتم..دستم رو بالا اوردم و روی کمرش گذاشتم:
-خوبم..
romangram.com | @romangram_com