#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_88

پوزخند زدم و با داد گفتم:

-میبینین....اره؟؟؟؟؟؟ میبینین...بازم دارین عاقلیت خودتون رو به رخم میکشین... بازم میخواین به من بگین تو خر و نفهمی و ماکه بزرگتیم بیشتر از تو میفهمیم پس اختیارتم با ماست...اره.. درست ... اختیار من تا زمانیکه تو این خونه هستم دست شماست.. ولی اختیار زندگی و اینده من دست خودمه...میتونین اینو درک کنیــــن؟؟؟؟؟؟؟ بابا تو این خونه چه خبره؟؟؟؟ چرا سه ساله هرجور که خودتون دلتون میخواد میبرین و میدوزین و تنم میکنین؟مگه من ادم نیستم؟مگه من حق انتخاب ندارم؟

مامان هم با داد مثل خودم گفت:

-چرا این چیزا رو از بابات نمیپرسی؟

-بابام؟...هه..اره بابا..همون کسی که واسه رسیدن به خواسته خودش یه چک میزنه تو گوشم و هرچی که دلش میخواد رو بهم نسبت میده..همون کسی که منو با ه*ر*زه های خیابونی یکی میکنه باید بهم جواب بده؟؟اره؟؟؟؟

صدای مامان تحلیل رفت:

-هانا ما بدت رو نمیخواییم دخترم

-ولی میخوایین..شاید واقعا نخوایین ولی با رفتارتون دارین همین رو ثابت میکنین.. چی رو میخوایین بهم بفهمونین؟یه دلیل بگین..فقط یه دلیل بیارین تا من از اون پسر دست بکشم..

-نمیشه..

- د اخه چرا نمیشه مادر من... ادم کشته؟قتل کرده؟ دزدی کرده؟چرا نمیشه؟این همه دلیل یه دلیل بیارین..به من بگین اون چه غلطی کرده تا من دورشو یه خط قرمز بکشه..تا مــ....

-هانا تمومش کن...امشب همه چیز تموم میشه..

حرفم تو دهنم ماسید وبا تعجب به چشمای اشکی مامان خیره بودم:

-امشب چی میشه؟

-گفتم امشب همه چیز تموم میشه..راحت شدی؟خیالت راحت شد؟حالا برو به کارت برس..دست از سر منم بردار..

نگاهم رو قابلمه ی روی گاز خیره موند... گردوهای رو میز توی کاسه ای کوچیک جمع بودن..دستام یخ بست...امشب چی میشه؟سعی کردم حرفای مامانمو تجزیه کنم..گفت امشب همه چیز تموم میشه.. امشب مگه چی بود؟یاد حرفای دیشب بابا افتادم

"فردا میخوام یه جشن ترتیب بدم"

جشن؟جشن چی؟

"به مناسبت تایید قرار داد"

این چه جشنی هست که کل خانواده راد منش میخوان بیان اینجا؟


romangram.com | @romangram_com