#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_75

سرمو تکون دادم که گفت:

-نمیدونم بدشانسم یا خیلی خوش شانس...نمیدونم اگه چند شب تو خیابون ها با یه بچه 3 ساله میموندم چی به سرم میومد.. همون شب گریه میکردم..نمیدونم چی شد که ملودی پرید وسط خیابون..هانا فکرم انقدر مشغول بود که به کل از خواهرم غافل شده بودم.. وقتی جیغ کشید و گریه کرد تازه فهمیدم چی شده..با گریه پریدم سمتش.پریده بود جلوی یه ماشین..در ماشین باز شد و یه زن و مردنسبتا جوون پیاده شدن... زن دستی به سرم کشید گفت چرا گریه میکنم...ازم خواست ادرس خونمونو بدم مارو ببره خونمون..اون لحظه انقدر دلم پر بود هرچی میدونستم و نمیدونستم رو گفتم.. میدونی اون زن چیکار کرد؟ پابه پام هق هق کرد... بردنمون اداره پلیس پلیس هم مارو به بهزیستی تحویل داد...یه هفته دو هفته یه ماه اونجا بودم به خودم که اومدم دیدم یه ماه از تابستون دوست داشتنیم رفته و من هنوزم اینجام، حدود 10 روز گذشته بود که تو راهرو داشتم با ملودیم بازی میکردم،دیگه کاملا نا امید شده بودم از اینکه کسی مارو به سرپستی بگیره؛ که از ته راهرو همون زن و مردی رو که مارو تحویل پلیس دادن رو دیدم نفهمیدم چی شد زن تا منو دید، دوید سمتم منو کشید تو ب*غ*لش و رو به همون مرد که شوهرش بود گفت:

-محسن اینا دخترای من هستن..نمیذارم کسی اونارو ازم بگیره...منو ملودی رو گرفته بود تو ب*غ*لش و تند تند میب*و*سید

-سمیرا جان این دو تا گل ها دخترای ما هستن ولی اول باید مراحل قانونیش طی بشه بعد از کلی دوندگی بابام یه شناسنامه برای من و ملودی گرفت و فامیلمون رو به نام خودش کرد..از اون روز به بعد ما شدیم بچه های مامان و بابام...بعدش یه چیزی فهمیدم..اینکه مامانم 10 سال دوا درمون میکرده ولی باردار نشده..برای همین خیلی زود به ما وابسته شد...هانا چیزی برام کم نذاشت.. از مادر خودم بیشتر مراقبم بود..هوای مارو خیلی داشت..خیلی مدیونشون هستم..هرکاری کنم جبران کارهایی که برامون میکردن نمیشه..من سمیرا رو مامان خودم میدونم..محسن رو بابای واقعیه خودم میدونم...اونا کاری کردن که تا عمرا دارم بهشون مدیونم... اگه اون شب مارو پیدا نمیکردن چی میشد؟؟؟هـــان؟ واقعا چی میشد هانا؟تا کی باید اونجا میموندم؟تا کی باید قید درس و مدرسه مو میزدم تا یکی بیاد مارو به فرزندی قبول کنه!

نفسش از زور گریه بالا نمیومد..رفتم بالا سرش و شونه اش رو مالیدم دستش رو گرفتم:

-اینم کار خدا بوده عزیزم..خدا دری رو که ببنده یه در دیگه برات باز میکنه..

سرشو تکون داد:

-بخاطر اوناست که من به اینجا رسیدم..اونا نباشن منم نیستم... بیشتر از پدر مادر واقعیه خودم هوام رو داشتن...مامانم هر روز درباره چیزایی که دوست داشتم ازم میپرسید..از غذاها...از وسایل دخترونه مورد علاقم...از دوستام..اینکه دوست صمیمی ای دارم یا نه..تو رو بهش معرفی کردم و گفتم فقط تویی... گفت زنگ میزنم و اجازه اش رو از مامانش میگیرم که بیاد...ترسیدم یه وقت بخواد درباره من چیزی بهت بگه..بچگی بود دیگه..دستمو گرفت و گفت تو دختر منی..یه مادر راز دخترش رو تا ابد تو سینه اش نگه میداره.. شرمنده اشون بودم..شرمنده ترم کردن...اون شبی که اومدی خونمون رو یادته؟ همون شبی که انقدر باهم شیطنت کردیم تا ...لبخند زدم:

-تا بابات گوش منو پیچوند و گفت کمتر دختر منو اذیت کن...

اشکاش اروم و بی صدا رو گونه هاش سرازیر شد:

-اره همون شب...پس هنوزم یادته...از اون شب تصمیم گرفتم یه ادم دیگه بشم..تصمیم گرفتم کسایی رو که بدون هیچ چشم داشتی بهم محبت میکنن رو خانواده واقعی خودم بدونم...تصمیم گرفتم بشم یه یزدانی واقعی.. همونجوری که اونا ازم انتظار داشتن..ازمون..از من و ملودی...اون شب یه شب مهم برام بود... اون شب همه خاطره هایی رو که با عمه و عموم و مامان و بابام و میلاد داشتم رو گوشه قلب و ذهنم دفن کردم و به دنیای جدیدم جور دیگه ای نگاه کردم..اون شب بود که کلا از زمین تا اسمون با اون چیزی که بودم عوض شدم..همه ی چیز هایی رو که عذابم میداد نوشتم تو دفتر خاطراتم...دفتر خاطراتم رو پرت کردم اون ته ته ته کمدم..تا هیچ وقت چشمم بهش نیفته.. فردای اون روز برام یه روز تازه بود... میدونم برای همه هم یه روز جدید بود..اولین روز از زم*س*تون..شب یلدا تو شناسنامه ی من شد شب تولدم...! شبی که من دوباره یه خانواده جدید پیدا کردم..دوباره متولد شدم..ومکث کرد:با یه اسم جدید متولد شدم..یلدا.... میدونم که میدونی اسم شناسنامه ای من یلدائه...مامانم میگفت همیشه ارزوش بوده اگه بچه اش دختر شده اسمش رو بذاره یلدا...ولی من قبول نکردم..نمیتونستم وقتی9سال با این اسم بزرگ شدم اجازه بدم منو به اسم دیگه صدا کنن..عادت سختی بود برام..برای همین اسم شناسنامه ام فقط شد یلدا ولی میترا صدام میکنن..میدونی چرا نذاشتم اسمم رو عوض کنن؟خودش جواب داد:

-چون میخواستم همیشه یادم بمونه من کیم..تا یادم بمونه تنها با عوض کردن اسم چیزی عوض نمیشه..چرا عوض شد...چیزهای زیادی تو زندگی من عوض شد موفقیتی که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم نصیبم شد..ولی اسمم باید میموند تا یادم بمونه من کیم..

-تو همیشه هرجوری که باشی خوبی..

-اره فقط تا موقعی که کسی چیزی از من ندونه..وقتی همه بدونن چه خبره رنگ نگاهشون عوض میشه..میشه ترحم..میشه جوری که دارن به یه ادم بدبخت نگاه میکنن منم حالم از این نوع نگاه بهم میخوره..به غیر از تو...حالا که فکرشو میکنم هرچی که تو زندگی من عوض شد یه چیزی عوض نشد و اونم تو بودی..تو این همه مدت میدونستی و یک لحظه هم دیدت به من عوض نشد..

-میترا

-یلدا..

-چی..؟؟!

دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...:

-بهم بگو یلدا...من یلدا یزدانیم..نه میترا یزدانی..میخوام امروز اون چیزی رو هم که این همه سال مایه ی عذابم بود رو عوض کنم...میخوام اسم دروغینم رو هم از خودم بگیرم..از امروز من یلدا یزدانی ام..پس لطفا با اسم واقیعه خودم صدام کن..بهم بگو یلدا..


romangram.com | @romangram_com