#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_54

پاشو...پاشو بریم..پاشو دیگه..هانا.. بریم..

بازوم رو از دستشون کشیدم بیرون و بلند شدم..تندی کفشامو پوشیدم و راه افتادم..صدای ایول گفتنشون سفره خونه رو پر کرد..پسرا خیره خیره نگاهمون میکردن.. بعدش هم دخترا مثل جوجه دنبال منه مامان مرغه راه افتادن!

بستنی ها رو که گرفتیم رو صندلی پارک روبرو نشستیم..

نوا-بالاخره این دو تا عاشقای بدبخت هم بهم رسیدن..!

کیانا- اوی بچه با بزرگتر از خودت درست صحبت کنا..

نوا لیسی به بستنی زد و ادامه داد:

-تو الان باید فاز عشقولانه برداری..نه جکی جانی..این چه وضعشه..چرا انقدر خشونت..نچ نچ دو روز بخوای اینجوری باشی امیر حسین سه طلاقت کرده فرستادت ور دل ننه بابات!!

کیانا-امیر غلط کرده با تو...استغفرالله..حالاببین میتونن هی دهن منو باز کنن!

اون شب هم با خنده های ما به پایان رسید و بعد از کمی قدم زدن تو پارک وسر به سر ملت گذاشتن و خندوندنشون راهی خونه هامون شدیم.. یه بار دیگه به امیر و کیانا تبریک گفتیم ..بچه ها همراه من اومدن..بر خلاف اصرار خودشون که میگفتن خودشون میرن من قبول نکردم و رسوندمشون..در اخر خودم هم راهی شدم..





***

فصل هفتـــــم:

لای چشممو اروم باز کردم و تو جام غلتی زدم.چقدر سرو صدا بود....اینجا چه خبره؟ هانیه در همه ی کمد ها و کشوها رو باز میکرد و میکوبوند بهم دیگه و نمیدونم دنبال چی میگشت..

-هانیه چی میخوای سر صبحی؟

-دیرم شده..خواب موندم..کلاسورم رو پیدا نمیکنم..!

غلتی زدم و چشمامو بستم..:

-خوب مجبوری شب انقدر دیر بخوابی..؟همون دیشب برنامتو مرتب میکردی دیگه..

-حالا نمیخواد منو نصیحت کنی مامان بزرگ.. بعدم دیشب خوابم نمیبرد.. خودت که نرسیده رفتی تو هپروت و الانم به زور بلند میشی..تو مگه امروز کلاس نداری؟


romangram.com | @romangram_com