#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_129

به ثانیه نکشید صدای کوبش در رو شنیدم چشمامو اروم باز کردم ...رفت،، رفت و درو کوبید بهم. خسته از روز کسل کننده و پر تنشم همونجا روی زمین نشستم و آهی پر از حسرت کشیدم حس کردم چیزی مثل توده ی سنگین سرطانی،سمت چپ سینه ام سنگینی میکنه!وسعتش ثانیه به ثانیه بیشتر شد تا جاییکه تابی برای نفس کشیدن نیاوردم ، دهانم رو تا حد ممکن باز کردم، اکسیژن رو بلعیدم...پکام روی هم افتاده بود ولی از لابه لاشون جوشش اشک رو حس میکردم

با صدای بلدا اروم پلکامو گشودم و دستم رو مشت کرده به سمت قفسه سینه سمت چپ بردم و روی "قلبم" رو مالش دادم تا از کوبش های بی وقفه اش رهایی پیدا کنم: حداقل بهش مهلت میدادی حرف بزنه. تلخی گلوم رو فرو دادم و تو جام نیم خیز شدم:

-ندیدی بازم چی میگفت؟بخاطر برگردوندن من نیومده بود...بخاطر خودش میخواست منو ببره.بخاطر ارامش خودشون. حوله ای رو مقابل صورتم گرفت :

-به نظرم یکم صبر میکردی بهتر بود..خیلی پیش من گریه کرد..دلم ریش شد.به اونم حق بده..بالاخره یه مادرِ.. موهامو با حوله ای که بهم داد خشک کردم :

-به هرحال من دیگه برنمیگردم تا خودشون کاراشون رو سرو سامون بدن.. میخوام ببینم با نبود من چقدر عذاب میکشن..همونطوری که من دو سال باهاشون زندگی کردم و عذاب کشیدم ولی انگار تو اون دو سال بودنم با نبودم فرقی نداشت .. دلم میخواد یکم طعم انتظار رو بکشن .. همونجوری که من کشیدم ...با تعجب گفت:

-اخه مگه تو عقده ای هستی؟اینکارا چیه؟اون 22سال رو ول کردی چسبیدی به این دو سال؟ حوله رو کنار گذاشتم..مانتومو دراوردم تا راحت باهاش حرف بزنم:

-نه .. اون 22 سال هم خیلی حرفهارو تو دلم نگهداشتم..ولی این دو سال کم از اون22سال نداشت..تو این دوسال خیلی بهم سخت گذشت ..اونوقت همین مادری که اومده بود منو برگردونه یکبار نیومد تو اتاقم دست بکشه رو سرم بگه مادر محرم راز دل دخترشه..هرچی دلت میخواد رو بهم بگو همون پدری که بهم سر نزد نیومد بگه دخترم اگه اتفاقی افتاد روی پدرت حساب کن..نه هیچ کس اینارو نگفت..فقط تو پیشم بودی.. من هیچ کس رو برای درد و دل کردن نداشتم ، ادمای اطرافم هر کدوم فکر خواسته های دل خودشون بودن و منو به دست فراموشی سپرده بودن،شاید بگی داری زیادی قضیه رو بزرگ میکنی یا بگی امکان نداره، ولی جای من نبودی تا ممکن شدن خیلی چیزا رو با چشمات ببینی و باور کنی ،پس ازم نخواه برگردم. بدجوری دلمو شکوندن .. حالاحالا ها دلم باهاشون صاف نمیشه.

سعی کرد بحث رو عوض کنه :حالا رفتی چی شد؟ حرف زدی باهاش؟

با یاداوری اون موضوع یه چیزی تو سرم تیر کشید:

-قبول نکرد.. غرورمو با دستای خودم زیر پاهاش له کردم.. دیگه برام فرقی نمیکنه ..بذار هرچی میخواد بشه ، بشه!

با حرص محکم زد تو کمرم و گفت:

-الهی بمیری من از دستت راحت شم..چقدر بهت گفتم نگو..جو داستان برت داشته به خرجت نرفت که نرفت..اخه بیشعور رفتی بهش التماس کردی که چی بشه؟حالا مثلا قبول کرد؟

بلند شدم: قبول نکرد..ولی امتحانش ضرر نداشت. حداقل اونجوری خیالم راحت می شد که چیزی نگفته باقی نذاشتم. میرم دوش بگیرم.

سری تکون داد و چیزی نگفت..داشتم میرفتم که حوله رو مبل رو برداشت و با حرص پرتش کرد پایین. خندم گرفت چیزی نگفتم و وراد حمام شدم ..یه دوش اب گرم تو این هوای زم*س*تونی بدجور میچسبید .. هوای زم*س*تونی؟؟؟! امروز؟؟؟هشت دی ..!! وای خدا..انقدر این مدت درگیر بودم که حتی تولد صمیمی ترین خواهرمو هم فراموش کردم. هفت روز از اولین روز زم*س*تون گذشته و من عین خیالمم نیست!

***

حوله رو دورم پیچیدم و با یه سنجاق به گوشه ، دور تنم محکمش کردم..خودمو رو تختش پرت کردم.لرزی گرفتم و عطسه زدم..تو این اوضاع حوصله سرماخوردگی نداشتم..سریع بعد از پوشیدن لباسهام سشوار رو به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم..

-به به میبینم که درحال خوشگل سازی هستی؟ای شیطون..! از لحنش خندم گرفت:

-دلم یکم تنوع میخواد..اجازه هست؟

-اجازه ماهم دست شماست خانوم خوشگله..! حال و حوصله مهمون داری؟دست از سشوار کشیدم:


romangram.com | @romangram_com